وادی معرفت

دروس معرفت شناسی که توسط استاد معظم جناب آقای محمد مهدی معماریان شرح گردیده است

وادی معرفت

دروس معرفت شناسی که توسط استاد معظم جناب آقای محمد مهدی معماریان شرح گردیده است

نفس را مشغول بدار
که اگر آن را مشغول نکنی
او تو را مشغول می کند

------------------------
با همه باش ولی بی همه باش .

با همه بودن بلحاظ اینکه مخلوق
خدایند و خداست دارد خدایی می کند.

بی همه بودن یعنی از جهت حدود و
قیودشان دوری جستن است که
انسان را برای دنیایشان می خواهند
و در محدوده حدودشان خطرناکند.



حضرت علامه ذوالفنون حسن زاده آملی (حفظه الله)

پیوندها

۱۲ مطلب با موضوع «شرح معرفت نفس» ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم

در دسته بندی عوالم گفتیم که یک عالم طبیعت، عالم ناسوت، عالم خلق، عالم ماده داریم که اینها اسامی عالمی است که ما در آن هستیم . از خصوصیات عالم ماده، این است که هم صورت و هم ماده طبیعی دارد. عالمی که بالاتر از عالم ماده است، عالم مثال، عالم ملکوت، عالم برزخ، عالم صُوَر معلقه است . از خصوصیات عالم مثال این است که صورت دارد ولی ماده طبیعی ندارد . یعنی همه چیزی که انسان در عالم ماده مشاهده می کند در عالم مثال هم هست اما به نحو مجرد . مانند خواب، که وقتی شما خواب می بینید همه چیز را می بینید ولی ماده طبیعی ندارد . شما در خواب دست به آتش می زنید و دستتان می سوزد، از چیزی می ترسید یا لذت می برید و همه چیز را ادراک می کنید .

عالم برزخ، عالمی است شبیه به این عالم اما ماده طبیعی ندارد . انسان بعد از مفارقت از این بدن در عالم برزخ واقع می شود که شدت ادراکات آن بیشتر است . چون بدن در این عالم، ماده طبیعی دارد ، این ماده مزاحم ادراک است . یعنی وقتی شما درد را حس می کنید، این درد یک اندازه ای دارد و بیشتر از آن این بدن قادر به حس درد نیست . یا به عبارتی دیگر، این عصب چون بیشتر از اندازه ای که می تواند درد رادرک کند به او وارد شده و لذا نمی تواند درد را به مغز منتقل کند. بودند کسانی که در جبهه تیر می خوردند ولی متوجه نمی شدند . شما در این عالم براساس یک طول موج مشخص و محدود می توانید بشنوید و قادر به شنیدن طول موج بیشتر یا کمتر  نیستید.

این بدن بخاطر ماده طبیعی، دارای ادراکات محدود است . اما در عالم برزخ دیگر ماده ای در وسط نیست، لذا ادراکات شدید می شود . حال این ادراک چه در جانب لذت و یا عذاب باشد .

لذت و عذاب عالم برزخ را نمی توان با عالم ماده قیاس کرد . حضرت رسول (ص) فرمودند: شخصی که در برزخ در آتش است اگر آنرا بیرون بیاورند و در کوهی از آتش در عالم ماده بیندازند، از خنکی خوابش می برد . و همینطور در مورد لذات برزخی هم اینگونه است که قابل قیاس با عالم ماده نیست و ادراک در عالم برزخ، فوق ادراک مادی است .

هر موجودی که دارای شکل و صورت است، داخل در عالم برزخ است . پس وقتی در وصف بهشت و جهنم مطلبی گفته می شود منظور در عالم برزخ است .

عالم بالاتر از عالم برزخ ، عالم عقل است که مجرد محض است و نه ماده دارد و نه صورت .


علیرضا مترصد

بسم الله الرحمن الرحیم

«وَیَسْأَلُونَکَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّی ... » (و در باره روح از تو مى ‏پرسند بگو روح از [سنخ] فرمان پروردگار من است) اسراء/85

روح از امر پروردگار است . عالم امر چه خصوصیاتی دارد ؟

«وَمَا أَمْرُنَا إِلَّا وَاحِدَةٌ کَلَمْحٍ بِالْبَصَرِ» (و فرمان ما یک امر بیش نیست، همچون یک چشم بر هم زدن!) قمر/50

عالم امر، عالم وحدت است . لذا روح که از عالم امر است، واحد است . ما در قرآن ارواح نداریم، روح داریم .

ملائکه جمع مَلَک است، پس ملائک تکثر دارند . ولی روح چون از عالم باطن است، یکی است و ما هر چه از عالم ماده فاصله بگیریم وحدت بیشتر می شود .

در روایت داریم که روح، موجودی بزرگتر از جبرائیل و میکائیل است و اعظم است از سنخ فرشتگان . به همین دلیل فرموده است : «تَنَزَّلُ الْمَلَائِکَةُ وَالرُّوحُ» (فرشتگان و روح ) . پس روح جزء ملائکه نیست .

مقام مجردات مقدم بر ماده است و ماده از عالم مجردات فیض می گیرد .

«یُدَبِّرُ الْأَمْرَ مِنَ السَّمَاءِ إِلَى الْأَرْضِ ثُمَّ یَعْرُجُ إِلَیْهِ فِی یَوْمٍ کَانَ مِقْدَارُهُ أَلْفَ سَنَةٍ مِمَّا تَعُدُّونَ»(اوست که امر عالم را [به نظام احسن و اکمل] از آسمان تا زمین تدبیر می‌کند سپس در روزی که مقدارش به حساب شما بندگان هزار سال است باز [حقایق و ارواح] به سوی او بالا می‌رود.) سجده/5

تدبیر آسمان به زمین را قوس نزول و رفتن به سوی بالا را قوس صعود می گویند .

اقوال مختلف در پیدایش نفس به شرح زیر می باشد :

1- نفس، روحانیة الحدوث و روحانیة البقاء

در این قول می گوید: پیدایش و باقی ماندن نفس احتیاج به ماده ندارد، این همان نظریه ای است که معتقد است ارواح قبل از بدن حضور داشته اند که در جلسه قبل آنرا ابطال کردیم .

2- نفس، جسمانیة الحدوث و جسمانیة البقاء

در این قول می گوید: پیدایش نفس از ماده است و در بقای خودش هم جسمانی است، یعنی در باقی بودن خودش محتاج به جسم است . این عقیده مادیون است و در بحث اثبات تجرد نفس ناطقه این نظریه را هم ابطال کردیم .

3- نفس، جسمانیة الحدوث و روحانیة البقاء

در این قول می گوید: پیدایش نفس وابسته به جسم است اما در بقای خودش روحانی است و مادی نیست .

«ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَةً فَخَلَقْنَا الْمُضْغَةَ عِظَامًا فَکَسَوْنَا الْعِظَامَ لَحْمًا ثُمَّ أَنْشَأْنَاهُ خَلْقًا آخَرَ فَتَبَارَکَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِینَ» (سپس نطفه را به صورت علقه [خون بسته] و علقه را به صورت مضغه [چیزی شبیه گوشت جویده] و مضغه را به صورت استخوانهائی در آوردیم، از آن پس آن را آفرینش تازه‏ ای ایجاد کردیم، بزرگ است خدائی که بهترین خلق کنندگان است) مؤمنون/14

پس از طی سیر و تکاملات مادی، جنین به جایی می رسد که مُستعد افاضه نفس می شود «أَنْشَأْنَاهُ خَلْقًا آخَرَ» (از آن پس آن را آفرینش تازه‏ ای ایجاد کردیم) و نفس از همان نطفه پیدایش می کند . چون پیدایش این نفس از ماده است، لذا نفسی که به آن افاضه می شود مطابق با همان مزاج است .

حیوانات هم همین مسیر را طی می کنند و چون ماده وجود آنها و کارخانه ای که آن حیوان در آن پرورش پیدا می کند، نفسی که به آن حیوان افاضه می شود مطابق همان مزاج است، وگرنه فلاسفه می گویند اگر بگوئیم نفس تعلق پیدا می کند به این بدن، از کجا نفس گربه به بدن کبوتر و یا نفس سگ به بدن گوسفند تعلق پیدا نمی کند ؟

پس حدوث نفس از ماده است، لذا نفس مطابق با خصوصیات همان ماده پیدایش پیدا می کند . از نطفه انسان، نفس انسانی و از نطفه گربه، نفس گربه و ... بوجود می آید . همانطور که هر درختی میوه خودش را می دهد  و هیچ زمانی میوه انار از درخت سیب بیرون نمی آید . این نطفه هم مانند آن درخت است که میوه اش نفس انسانی است . به همین علت، ژن انسان را دستکاری می کنند که مثلاً  انسانی که بوجود می آید دارای حس ترس نباشد، لذا نفس مطابق با ماده خودش که دستکاری شده پیدایش پیدا می کند و بعدها در هنگام خطر، هورمونی ترشح نمی شود که شما را دچار ترس کند .

نفس دارای پایگاههایی در بدن است که بوسیله آنها انشاء می شود . اینکه اسلام این همه تأکید می کند برای آمیزش زن و مرد و اینکه مادر در دوران بارداری از هر غذایی استفاده نکند، حتماً غذا حلال باشد و نکات شیر دادن به بچه برای این است که نفس فرزند در این کارخانه رشد می کند . پدر و مادر دو کانالی هستند که عقل فعال به واسطه آنها این جنین را تکامل می دهد . فیض از آن طرف پاکیزه است ولی در مجرای پدر و مادر آلوده می شود .

نفسی که در جنین بوجود می آید بسیار ضعیف است تا اینکه آهسته آهسته نفس قوت می گیرد . نفس، اول عقل هیولانی، بعد عقل بالملکه، بعد عقل بالفعل و بعد عقل مستفاد را طی می کند .

عقل هیولانی، ابتدائی ترین مرتبه نفس است که فقط مستعد قابلیت برای کسب علم را دارد .

«وَاللَّهُ أَخْرَجَکُمْ مِنْ بُطُونِ أُمَّهَاتِکُمْ لَا تَعْلَمُونَ شَیْئًا ...»( و خدا شما را از شکم مادرانتان در حالى که چیزى نمى‏ دانستید بیرون آورد) نحل/78

لذا نفس بعد از عقل هیولانی، مراحل رشد و بلوغ را جهت کسب علم بیشتر طی می کند .

در مورد پیدایش نفس، گروهی معتقد به تناسخ هستند که بعد از مرگ، نفس از این بدن به یک بدن دیگری تعلق می گیرد . اگر نفس متعلق به یک انسان بدی بوده، تعلق می گیرد به یک انسان مفلوک و مریض و یا یک حیوان و اگر نفس متعلق به یک انسان خوبی بوده، تعلق می گیرد به یک انسان ثروتمند و صاحب قدرت .

تمام حکمای الهی این نظریه را باطل کرده اند، چرا که با اثبات (جسمانیه الحدوث و روحانیه البقاء) نفس از بدن انشاء می شود مانند میوه ای که از درخت می رسد و اینطور نیست که بشود میوه ای را از درختی جدا کرد و به درخت دیگر چسباند . این نکته مهم است که پیدایش نفس از این بدن و مزاج است و تعلقی در کار نیست بلکه پیدایش است .

«حَتَّى إِذَا جَاءَ أَحَدَهُمُ الْمَوْتُ قَالَ رَبِّ ارْجِعُونِ» (تا آنگاه که مرگ یکى از ایشان فرا رسد مى‏ گوید پروردگارا مرا بازگردانید) مؤمنون/99

«لَعَلِّی أَعْمَلُ صَالِحًا فِیمَا تَرَکْتُ کَلَّا إِنَّهَا کَلِمَةٌ هُوَ قَائِلُهَا وَمِنْ وَرَائِهِمْ بَرْزَخٌ إِلَى یَوْمِ یُبْعَثُونَ»(شاید من در آنچه وانهاده‏ ام کار نیکى انجام دهم، نه چنین است، این سخنى است که او گوینده آن است و پشاپیش آنان برزخى است تا روزى که برانگیخته خواهند شد) مؤمنون/100


علیرضا مترصد

بسم الله الرحمن الرحیم

در جلسات قبل گفتیم که همه موجودات در حرکتند و این حرکت احتیاج به یک محرکی دارد تا این موجودات را از نقص به کمال برساند . آن گُلی که از دانه بودن تا زمانی که شکوفا می شود، در یک مسیر مخصوص به خود را در حرکت طی می کند . همه موجودات عالم در مسیر مخصوص به خود که هیچ اعواجاج و کجی در آن راه ندارد در حرکتند و آن کمالی را بدست می آورند که خود آن را نداشتند، و حقیقتی باید آن کمال را به آنها بدهد .

نطفه انسان با حرکت، تبدیل به یک کارخانه عظیمی گردیده که همه اندیشمندان را به حیرت آورده است . انسان به یک بلوغی که میرسد، یک حرکت دیگری هم در او ایجاد می شود که آن حرکت فکری است . به واسطه فکر، انسان صاحب علم می شود که توسط عقل فعال افاضه می گردد .

در این جلسه می خواهیم در مورد پیدایش نفس صحبت کنیم . به این معنی که اصل وجود ما که همان «من» است و احکام ماده را ندارد و مجرد است، چگونه از جسم پیدایش کرده است . در این نکته که بعد از این بدن، نفس باقی است و مرگ به معنی نابودی نیست و حضرت رسول (ص) فرموده اند که : « و ینتقلون من دار الی دار» (که از خانه ای به خانه دیگری می رود) ، مطالبی را اثبات کرده ایم . ولی آیا این نفس ما، قبل از بدن موجود بود ؟ اگر نفس قبل از بدن نبود، آیا با بدن حادث شد یا اینکه از بدن حادث شد؟

نظریه ای هست که می گوید، ارواح قبل از اجسام وجود داشته اند . روایتی هم در این مورد هست که : « أن الله تعالى خلق الأرواح قبل الأجساد بألفی عام» (حق تعالی، ارواح را دو هزار سال قبل از اجسام آفریده است) بحارالانوار/ج5/ص266  .

وقتی به ظاهر روایت نگاه می کنیم، می گوئیم ارواح قبل از اجسام وجود داشته اند ، اما این دو هزار سال را از چه زمانی و از چه مبداءی باید محاسبه کنیم ؟ اگر از الان حساب کنیم می شود زمان حضرت عیسی . پس این دو هزار سال زمان مند نیست و آن ارواح، ارواح انسانی نیست، بلکه این دو هزار سال، رتبه است . یعنی در رتبه، خلقت ارواح بالاتر از اجسام است .

آیا می شود قبل از اجسام، ارواح وجود داشته باشند ؟

کسانی معتقدند ارواح قبل از اجسام، در عالم ارواح که یک عالم مجرد است وجود داشته اند و ارواح باید در عالم مجردات به همه چیز عالم باشند چون دارای ماده و زمان و مکان نیست ، لذا پس از تعلق به بدن مادی همه چیز را فراموش کرده اند، و الان به واسطه استاد، کتاب و مربی آن علوم به یادشان می آید .

این نظریه را به افلاطون نسبت می دهند که می گوید: علم، یادآوری و تذکر است .

گفتیم که از عوامل حجاب در عالم ماده، زمان و مکان است که در عالم مجردات این دو مشخصه وجود ندارد . این عوامل زمان و مکان خودشان علتی هستند برای تکثر . اگر به افراد یک جلسه که بیست نفر هستند نگاه کنید، می بینید که هر کدام از این بیست نفر در یک مکانی مخصوص به خودشان واقع شده اند که دیگری در آن مکان نمی گنجد یعنی دو نفر در یک مکان نمی توانند باشند، اما در زمانهای مختلف این شرایط امکان پذیر است . چون مکان هست این بیست نفر می توانند در اینجا بنشینند وگرنه اگر در این مکان به اندازه یک نفر جا بود، آیا می توانستند این بیست نفر اینجا بنشینند؟ مگر در زمانهای مختلف، که یک نفر برود و دیگری جای او بنشیند .

حالا شما تصور کنید در عالمی که مکان و زمان نیست، در آنجا علت تکثر چه چیزی می تواند باشد ؟ در عالم مجردات، موجودات منحصر به نوع هستند . در امور عقلی توضیح دادیم، که ما وقتی می گوئیم : (درخت)، یک مفهومی از درخت در نفس ما حاضر می شود، اما این درخت، درخت کاجه؟ درخت کاج هم هست . درخت انجیره؟ درخت انجیر هم هست . درخت خرماست؟ درخت خرما هم هست. این (درخت) همه درختها را شامل می شود ولی یک مفهوم است و در عالم عقلی نمی توانیم دو تا درخت داشته باشیم چون زمان و مکانی وجود ندارد . در عالمی که زمان و مکان هست می بینید هزاران هزار درخت از انواع گوناگون وجود دارند . تکثر در عالم ماده بوجود می آید و در عالم مجردات تَوَحُد و یگانگی است . در عالم مجردات، هر نوعی یک فرد خاصی را دارد . مثلاً در عالم عقلی، یک انسان داریم، یک درخت داریم .

در روایتی داریم که در زیر عرش صورت چهار حیوان وجود دارد . 1- صورت گاو که بزرگ همه چهارپایان است . 2- صورت شیر که بزرگ همه درندگان است. 3- صورت خروس که بزرگ همه پرندگان است . 4- صورت انسان.

همه این چهار حیوان تحت ربوبیت یک فرد عقلی هستند که به آن ارباب انواع می گویند . یعنی ما هر نوعی را که در عالم ماده می بینیم یک فرد عقلی در عالم مجردات دارد . هر نوعی از موجودات را  که ما در عالم ماده و در امتداد زمان و مکان می بینیم همه فرزندان، ظهورات و تجلیات آن ارباب انواع هستند که از آن حقیقت ملکوتی به این موجودات فیض می رسد.

به حرکت نطفه ای که خودتان از آن بوجود آمده اید، نگاه کنید که چطور شما صاحب پنج انگشت شدی؟ آیا شما دو تا چشم، یک بینی، یک دهان، دو دست، دو پا برای خودتان درست کرده اید؟ چه کسی شما را در این مسیر رشد داده است ؟ غیر از این است که یک مَلَک و یک حقیقتی که محیط بر شما بود، این بدن را در این مسیر پرورش داد .

یک مَلَک هم موکل بر این است که درخت را به آن روش پرورش دهد، یک مَلَک هم موکل بر حیوان است که آن را به صراط خودش رشد دهد . که همه آن ملائک در تحت ربوبیت یک حقیقت هستند که به آن جبرائیل می گوئیم که او هم تحت ربوبیت حق تعالی است و هیچکدام مستقل در وجود نیستند .

در عالم ماده، علت تکثر این است که ارواح تعلق به اجسام مختلف دارند، ولی اگر قرار بود ارواح قبل از اجسام وجود داشته باشند، علت تکثر آنها چه دلیلی داشت ؟ و چه چیزی آنها را از هم جدا می کرد ؟

شاید این شبهه پیش بیاید که وقتی نفوس از بدنها به علت مرگ جدا شدند، آن موقع علت تکثر چیست ؟ تکثر بعد از جدا شدن از بدن بخاطر کسب اخلاقیات و عقاید و رنگ گرفتن نفوس است که دیگر نفوس عین هم نیستند . لذا بدنهای برزخی از اعمال در دنیای مادی ساخته شده اند.

« یَوْمَ یُنْفَخُ فِی الصُّورِ فَتَأْتُونَ أَفْوَاجًا » (روزى که در صور دمیده شود و گروه گروه بیایید) نباء/18

چرا گروه گروه؟ یعنی نفوسی که سنخیت دارند، یک نحوه اتحاد بین آنها برقرار می شود . در عین اینکه تکثر دارند ولی با هم متحد هستند .

نفوس قبل از تعلق به بدن، بی رنگ بودند و دیگر نمی توانستند تکثر داشته باشند . آن چیزی که قبل از بدن وجود داشت یک حقیقت کلی بود که الان هم از او جدا نشده ایم . ما یک شعاع و تابشی از آن حقیقت هستیم.

پس ما اگر قبل از بدن موجود بودیم، یک وجود کلی بود نه به این نحوه تکثر در عالم ماده . شما اگر یک دیوار را سوراخ، سوراخ کنید، نورهای مختلفی از آن تابش پیدا می کند . این نورها بخاطر سوراخ های دیوار گر چه متکثراند ولی در اصل، خورشید یک نور است .


علیرضا مترصد

بسم الله الرحمن الرحیم

در جلسه قبل گفتیم که ابوعلی سینا معتقد است که : ما برای اینکه اشیاء مادی را درک کنیم احتیاج به حضور داریم . این اشیاء مادی نمی توانند بالرأس در نزد ما حاضر بشوند چون صورت آنها مقرون به ماده است، لذا باید از ماده، مجرد بشوند . تجرید یعنی مجرد کردن از ماده، که وقتی آن صورت از ماده تجرید شد آنوقت نفس آن صورت را درک می کند . بطور مثال، نفس مانند یک پرده ای می ماند که صورت شیء مادی بر روی آن نقش می شود و نفس آن صورت را درک می کند .

ملاصدرا معتقد است که این ادراک به انشاء صُوَر انجام می گیرد . یعنی نفس این صورتها را در خودش بوجود می آورد . حواس پنجگانه پیغام عصبی را به مغز می رسانند و نفس از آن پیغامها، صورتها را بوجود می آورد . ملاصدرا معتقد است که نفس قابل نیست که صورت شیء مانند عکسی بر روی پرده ای نقش ببندد، بلکه نفس فاعل است و خودش این صورتها را بوجود می آورد . بنا بر عقیده ملاصدرا، ما هر چه را که می بینیم در واقع در خودمان داریم می بینیم نه در خارج . شما وقتی به آسمان نگاه می کنید، صورت آن آسمان در نفس شماست و چون نفس جا و مکان ندارد، لذا همه آسمان در نفس شما رؤیت می شود .

تفاوت عقیده ابوعلی سینا و ملاصدرا در این است که : ابوعلی سینا، نفس را قابل می داند که این صورتها در پرده نفس نقش می بندند، اما ملاصدرا، نفس را فاعل می داند که این صورتها در اثر پیغامهای عصبی که به مغز واصل شده، نفس، آن صورتها را بوجود می آورد . لذا اگر پیغام اشتباهی به نفس برسد، نفس هم صورت اشتباهی را بوجود می آورد . مثل آتشگردان که وقتی آنرا می چرخانند، چشم آنرا بصورت دایره ای از آتش می بیند، در حالی که دایره آتشی نیست، چشم شما پیغام عصبی را که به مغز می رساند، هنوز این پیغام قطع نشده، پیغام بعدی می رسد و همینطور پیغام بعدی، لذا نفس وقتی این پیغام ها را در خودش انشاء می کند صورتی از دایره ای از آتش را بوجود می آورد. یا زمانی که چوبی را درون آب فرو می کنید، بخاطر ضریب شکست نور، شما چوب را شکسته می بینید .

این سؤال پیش می آید که نفس چگونه این صورت مجرد را از ماده جدا می کند ؟ در اینجا دیگر ابوعلی سینا، کیفیت تجرید را توضیحی نمی دهد .

پس گفته ملاصدرا صحیح است که این صورت وقتی می خواهد مجرد از ماده بشود، نفس این صورت مجرد را در خودش بوجود می آورد که این صورت عین نفس است و این صورت چیزی جدای از نفس نیست . لذا آن چیزی که شما می بینید عین نفس شماست و جدای از نفس شما نیست .

ثانیاً، صورت در نفس ما حاضر شد، ما به آن صورت حاصله چگونه علم پیدا می کنیم ؟

قبلاً گفتیم که نفس در نزد خودش حاضر است و اگر بخواهد شیء را درک کند، باید عین همان شیء بشود . وقتی نفس عین همان شیء شد، چون به خودش علم دارد به آن صورت هم علم پیدا می کند . و اگر مغایرت و دوگانگی باشد، علم حاصل نمی شود . وقتی علم حاصل می شود که نفس با آن صورت متحد شده باشد .

پس آن چیزی را که ما درک می کنیم، عین ذات ما می شود . و اینها می شود کمالات ذات . نفسی که بیشتر درک کرده بزرگتر از نفسی است که کمتر درک کرده است . هر چه بیشتر ادراک می کنید دارای نفس قویتری می شوید و کمالی بر کمال شما افزوده می شود .

اگر آن صورتی که شما درک می کنید عین ذات شما نبود، در ذات شما کمالی حاصل نمی شد . پس فرقی بین انسان دانا و نادان و یا نفس یک بچه و یک پیر مرد نبود، چون در نفس شان برابر بودند .

«یَوْمَ یَکُونُ النَّاسُ کَالْفَرَاشِ الْمَبْثُوثِ» (روزی که مردم مانند پروانه‏ های پراکنده به هر سو می‏دوند) قارعه/4

کسانی که فقط عالم ماده را درک و قبول دارند و ادراکی از عوالم بعدی ندارند، اینها دارای نفوس ضعیف هستند و چون هیچ کمال و معرفتی را کسب نکرده اند، در قیامت مانند پروانه و یا ملخ مبعوث می شود .

«خُشَّعًا أَبْصَارُهُمْ یَخْرُجُونَ مِنَ الْأَجْدَاثِ کَأَنَّهُمْ جَرَادٌ مُنْتَشِر» (آنها از قبرها خارج می‏شوند در حالی که چشمهایشان از وحشت به زیر افتاده و [بی هدف] همچون ملخهای پراکنده به هر سو می‏دوند!) قمر/7

ملاصدرا می گوید : مردم بر این باورند که ارواح در بهشت و جهنم اند، اما ما می گوئیم که بهشت و جهنم در ارواحند . هر کسی در بهشت و جهنم خودش است . صحیفه عمل هر کسی نزد خود اوست و اعمال خود را با نیت و جزئیاتش می بیند .

حضرت علامه حسن زاده آملی (حفظه الله) فرموده اند: هر کس مالک یوم الدین خودش است .

« وَأَنْ لَیْسَ لِلْإِنْسَانِ إِلَّا مَا سَعَی» (و اینکه براى انسان جز حاصل تلاش او نیست) نجم/39

علیرضا مترصد

بسم الله الرحمن الرحیم

(مُدرِک) یعنی درک کننده و (مُدرَک) یعنی درک شونده، که به آن اتحاد عاقل به معقول هم می گویند .

عاقل آن کسی است که تعقل می کند و معقول آن چیزی است که تعقل می شود .

این قاعده، پر فروع است و در مباحث متافیزیک و معاد و ماوراءالطبیعه استفاده می شود . اگر کسی این قاعده را خوب بفهمد و در جانش بنشیند بسیاری از مسائل برایش قابل حل می شود و بابی از باب فهم را برای انسان می گشاید .

ما در تعریف علم گفتیم که یک علم حضوری و یک علم حصولی داریم . علم حضوری، علم نفس به شئونات و معلومات خودش است، مانند علمی که ما به محبت خودمان داریم و ما بدون واسطه حواس پنجگانه آنها را درک می کنیم . اما علم حصولی، علمی است که به واسطه آلات و قوای ادراکی بدست می آید . مانند چیزی که ما در خارج آنرا می شنویم، لمس می کنیم، می بینیم، می بوییم ، می چشیم، که آن علم برای ما حاصل می شود . گفتیم که علم حصولی هم به علم حضوری برگشت پیدا می کند. یعنی وقتی که ما یک شیء را در خارج درک می کنیم، صورتی از آن شیء در نزد نفس ما حاضر می شود و بعد ما آن صورت را به علم حضوری ادراک می کنیم، که آن صورتی که در نزد ما هست با آن صورتی که در خارج هست مطابقت دارد و ما، علم به خارج پیدا می کنیم .

بحث ما در این مورد است که ما به چه نحو به آن صورت که در نزد ما حاضر می شود علم پیدا می کنیم .

نور به یک شیء برخورد کرده و منعکس می شود به چشم ما، عصب چشم تحریک شده و پیغام به مغز ارسال می شود و صورتی از آن شیء در نفس حاضر می شود . سؤال این است که نفس چگونه به آن صورت، علم پیدا می کند ؟

ما وقتی خودمان را درک می کنیم یعنی نفس بدون واسطه در علم حضوری خودش را درک می کند ، خودش به خودش عالم است، خودش به خودش علم دارد، خودش در نزد خودش حاضر است . حضوری که ماده نیست چون ماده، غیبت است و بُعد و اندازه و فاصله دارد .

در علم حصولی واسطه بود، ولی وقتی آن شیء در نزد نفس حاضر شد، نفس آن صورت را چگونه درک می کند؟

اگر بگوئیم مانند علم حصولی که با چشم این دیوار را می بینیم،  نفس هم باید آلاتی داشته باشد تا آن صورت را درک کند، آنوقت دوئیت بوجود می آید . یعنی اگر صورت این دیوار جدای از نفس باشد باز نفس برای درک آن صورت احتیاج به آلات و قوا پیدا می کند . در حالی که صورت مجرد شیء با نفس، یکی و متحد و عین نفس ما می شود و چون نفس به خودش علم دارد، به این صورتی که عین خودش شده، علم پیدا می کند .

در علم حصولی گفتیم که ما یک معلوم بالذات و یک معلوم بالعرض داریم . معلوم بالعرض، اشیاء خارجی هستند و معلوم بالذات، آن صورتی از اشیاء است که در نزد ما حاصل می شود . اگر دوئیت در کار باشد و نفس یک چیز و آن صورت یک چیز دیگر باشد، باز نفس آلات و قوایی را می خواهد که آن صورت را درک کند و این یعنی تسلسل و دور باطل . نتیجه می گیریم که معلوم بالذات عین نفس می شود. پس آنچه را ادراک می کنیم، با ما متحد و یکی و عین ذات ما می شود، به همین دلیل می شود علم ما، آگاهی ما، دارایی ما.

اگر چیزی بخواهد جدای از نفس من باشد، دیگر علم من نیست . هر نفسی ساخته شده از علم خودش است، یا به بیان دیگر نفس، یعنی علم . «من» یعنی علم و وقتی این «من» حاصل می شود که علم داشته باشد و این علم به خود وقتی حاصل می شود که حضور و تجرد باشد . انسان هر چیزی را که کسب می کند می شود عین نفس خودش و چیزی جدای از او نیست .

پس ما اشیاء را نمی توانیم درک کنیم مگر اینکه عین ما بشوند و صورت شیء بشود عین ذات من .

حضور یک شیء مجرد در نزد یک شیء دیگر مجرد، به معنی اتحاد آنها با هم است .

حضور یعنی یکی شدن و متحد شدن در عالم مجردات و برای علم پیدا کردن با اشیاء دیگر باید با آنها متحد شود.

ابوعلی سینا می گوید: ادراک به صورت تجرید است یعنی اشیاء هم دارای صورت هستند و هم ماده، لذا نفس نمی تواند این شیء را درک کند مگر اینکه صورت این شیء از ماده تجرید(جدا) بشود ، لذا صورت این شیء در نزد ما حاضر می شود .

ملاصدرا می گوید: ادراک به صورت انشاء است یعنی نفس بدلیل قدرت خلاقه، پیغام های عصبی را که به مغز می رسد در خودش صُوَری را انشاء و خلق می کند . لذا هر شیء برای ما قابل رؤیت می شود .

پس آنچه را که می بینیم، خودمان را داریم می بینیم، چون اتحاد مدرِک به مدرَک است .

اصل قضیه اتحاد مدرِک به مدرَک این است که شما هر چه را که درک می کنید، آن درک شده با نفس شما که درک کننده است یکی می شود، وگرنه آن چیزی که غیر از تو و جدای از تو باشد چگونه می توانی آنرا درک کنی ؟ پس زمانی ادراک حاصل می شود که اتحاد بین نفس و معلوم برقرار بشود .

ادراکات چند دسته بودند، یکی ادراک حواس پنجگانه که با آن صُوَر مواد را درک می کردیم، یکی ادراک خیالی که با آن صور مجرد از ماده را درک می کردیم مانند صورتهایی که در خواب می بینیم و یا صورتهایی که تخیل می کنیم ، یکی ادراک عقلانی که معانی و مفاهیم را درک می کنیم که نه دارای صورت است و نه ماده، مانند درک محبت و درک قدرت .

در تمامی مراحل ادراک ، نفس با شیء متحد است، که وقتی این اتحاد صورت می گیرد، می گوئید: فهمیدم .

پس نفس ما یک صحیفه ای است که تمام اعمال ما ، گفتار ما ، شنیده های ما ، خیال ما، در ما یکی شده است، ثبت شده است و قابل جدا شدن نیست . یکی از اسماء حق تعالی، سریع الحساب است که هر عملی از انسان صادر می شود سریعاً در نفس ثبت می شود . آن چیزی که در قیامت ظهور می کند که به آن نامه اعمال می گویند همین نفس ماست . چون آن چیزی که درک کرده ایم اعم از معلومات، نیات و اعمال، با نفس ما متحد شده است .

«... وَیَقُولُونَ یَا وَیْلَتَنَا مَالِ هَذَا الْکِتَابِ لَا یُغَادِرُ صَغِیرَةً وَلَا کَبِیرَةً إِلَّا أَحْصَاهَا وَوَجَدُوا مَا عَمِلُوا حَاضِرًا وَلَا یَظْلِمُ رَبُّکَ أَحَدًا»

(و مى‏ گویند اى واى بر ما این چه نامه‏ اى است که هیچ [کار] کوچک و بزرگى را فرو نگذاشته جز اینکه همه را به حساب آورده است و آنچه را انجام داده‏ اند حاضر یابند و پروردگار تو به هیچ کس ستم روا نمى دارد) کهف/49

« فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَیْرًا یَرَهُ»« وَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرًّا یَرَهُ » (پس هر که هموزن ذره‏ اى نیکى کند [نتیجه] آن را خواهد دید)( و هر که هموزن ذره‏ اى بدى کند [نتیجه] آن را خواهد دید ) زلزال/7و8

پس آنچه که انسان انجام می دهد و علم کسب می کند و آنچه که بیان می کند و آنچه که بدست می آورد و آنچه را که نیت می کند و آنچه را که می فهمد، با خودش یکی و عین جان ما می شود و دیگر از ما جدا نمی شود و چون جان ما جاوید است، پس اعمال ما هم جاوید است، لذا حساب و کتاب در کار است .

تجرد نفس برای اثبات معاد و قاعده اتحاد عاقل به معقول برای اثبات جزای عمل است .

 

گوهر معرفت آموز که با خود ببری

که نصیب دگران است نصاب زر و سیم (حافظ)

آن چیزی که ما با خود می بریم، علم و عمل است وگرنه مالی که جمع می کنیم برای وراث است.

این عملی که متحد با نفس شده، پس از انتقال به عالم بعد، شکل مناسب خودش را پیدا می کند .

« ... هَلْ تُجْزَوْنَ إِلَّا مَا کُنْتُمْ تَعْمَلُونَ» (آیا جز آنچه میکردید سزا داده مى ‏شوید) نمل/90

همان اعمال دنیایی شما، در آن عالم می شود جزا . اینطور نیست که خداوند بگوید چون شما فلان کار را انجام دادی برو در جهنم یا بهشت . هر کاری که انجام می دهید در آن عالم صورت می گیرد، می شود بهشت، می شود حورالعین .

شما خطاطی می کنید، صورت این عمل با شما متحد می شود و وقتی مرتب و با تکرار تمرین خط کنید آن صورت بیشتر و قویتر با نفس متحد می شود، لذا ملکه خطاطی در شما بوجود می آید .

حال این ملکات ما از حرف زدن ها، کردارها و ... می شوند بهشت و یا جهنم .

شما به فرزندتان می گوئید فلان صنعت را یاد بگیر تا جایزه ای به تو بدهم . فرزند با تلاش صنعتگر می شود و به پدر می گوید جایزه ام کو؟ پدر می گوید جایزه تو این است که صنعتگر شدی . جایزه تو عمل توست.

بهشت و جهنم هم همین گونه است . خداوند کسی را در جهنم نمی اندازد و تو خودت با عملت داری خودت را می سوزانی . خداوند این همه انبیا و اولیاء را فرستاده است که به تو بگویند این عمل را انجام نده، چون می سوزی. و چون خودت گوش نمی دهی تکلیف مشخص است .

پس متوجه شدیم که صحیفه اعمال چیست و چرا حق تعالی سریع الحساب است .

این مطالب برای این است که یک شخصی فقط ایمانی می آورد که حساب و کتابی در میان است، ولی یک موقع این حقیقت در جان او می نشیند که حکمت دستورات دین برای چیست .

امیر المؤمنین علی (ع) می فرمایند : «کُلُّ وِعَاءٍ یَضِیقُ بِمَا جُعِلَ فِیهِ- إِلَّا وِعَاءَ الْعِلْمِ فَإِنَّهُ یَتَّسِعُ بِهِ» (هر ظرفى بدانچه در درون آن قرار مى دهند پر مى شود، جز ظرف دانش که از آن وسعت مى یابد) نهج البلاغه/حکمت 196

جان انسان، با علم و عمل قوی می شود و انسانها با هم برابر نیستند . وقتی یک حدیثی بر جان شما می نشیند و با نفس متحد بشود این می شود یک فرشته . اعمال ما مواد صُوَر برزخی ما می شوند .

انسان شب و روز در حال ساختن بهشت و جهنم خود است .

در مبحث گذشته گفتیم که علم توسط عقل فعال به ما افاضه می شود . پس آن علم با نفس ما متحد می شود و علم عقل فعال هم با خودش یکی و عین خودش است و همان علم پس از افاضه می شود عین من . آن علم در عین اینکه با عقل فعال متحد است، عین من هم می شود . چون ما یک شعاعی از او هستیم، مثل اقیانوسی که رودخانه هایی از او منشعب هستند . آبی که در رودخانه وجود ما ریخته شده، کانالی است که از آن اقیانوس سرچشمه گرفته است . پس ما هر چقدر که علم کسب می کنیم به عقل فعال نزدیک تر می شویم . چون جان جانان همه موجودات عالم به اندازه ای که ظرفیت وجودی دارند کانالی از آن حقیقت عقل کل هستند . خورشیدی است که شعاعش شده جان همه موجودات.

غریزه هم همان افاضات عقل فعال است . مورچه ای که دانه گندم را دو نصف می کند برای اینکه سبز نشود، اما دانه جو را سه قسمت می کند چرا که اگر دو قسمت کند باز جو سبز می شود . مورچه این علم را از کجا می داند ؟


علیرضا مترصد

بسم الله الرحمن الرحیم

در مبحث گذشته گفتیم که یک کمال دهنده ای باید شیء را به کمال برساند. حال ارتباط این کمال دهنده با شیء چگونه است؟ و چگونه این شیء را به کمال می رساند ؟

همه آثاری که ما در خودمان و محیط اطرف مشاهده می کنیم از علم و دانش است . همه آثار از ظهورات علم است .

« ... هَلْ یَسْتَوِی الَّذِینَ یَعْلَمُونَ وَالَّذِینَ لَا یَعْلَمُونَ...» (آیا کسانى که مى‏ دانند و کسانى که نمى‏ دانند یکسانند) زمر/9

دانایی با نادانی برابر نیست . چون دانایی، دارایی و نادانی، نداری است . عالِم چیزی دارد که جاهل ندارد .

در هر رشته ای که پیش می رویم، می بینیم که چه برکات عظیمی از این علم در حال بُروز است .

حال این عالِم، علم خود را از کجا کسب می کند و چگونه این علم را به دست می آورد ؟

وقتی که استاد از طریق صحبت یک مطلب علمی را بیان می کند و ما به آن مطلب گوش می دهیم، علم استاد دچار نقصان و کمی نمی شود، چون علم مادی نیست که با بخشیدن بخواهد کم بشود بلکه مجرد است .

آیا کسب علم بدین گونه است که صحبت های استاد از دهانش خارج و در گوش شما وارد می شود ؟  وقتی هوا از طریق ریه در حنجره ما قرار می گیرد و به تارهای صوتی و مخارج حروف برخورد می کند، حروف پدیدار می شود که وقتی با هم ترکیب می شوند تشکیل کلمه را می دهند . صوت تموج هواست . استاد با صحبت کردن هوا را تموج می دهد و این موج به پرده گوش ما برخورد کرده و از طریق سلسله اعصاب به مغز منتقل شده و نفس آنرا درک می کند .

آیا این علمی که استاد بیان می کند روی موج هوا سوار شده به گوش شما وارد می شود ؟ آیا این موج، حامل یک چیزی به نام علم است ؟ وقتی علم، مجرد است پس دارای زمان و مکان نیست و گفتیم که هر جنس مجرد، ظرف مجرد می خواهد و اثبات کردیم که مغز ما ظرف علم نیست .

شما وقتی کتابی را میخوانید و علمی را بدست می آورید، در اینجا چگونه علم را کسب می کنید؟ چشم شما به یک سری حروف برخورد می کند و حروف، مرکبی است که بر یک صفحه سفید پخش شده و شکل هایی به خودش گرفته، آیا علم درون این حروف یا این مرکب است ؟ اگر یک حیوانی این کاغذ را بخورد صاحب علم می شود؟ اگر کسی این کتاب را با خود حمل کند، آیا آن فرد حامل علم است ؟ در اینجا که استاد نیست که بگوئیم علم در مغز یا قلب استاد است .

در زمانی که مطلبی را در یک فایل صوتی گوش می دهید، آیا در آن فایل، علم وجود دارد ؟

گفتیم که فکر ، حرکتی است به سوی دانسته ها و از چیدن آنها در کنار هم مجهول خود را بدست می آوریم. حال وقتی تنها در منزل بر روی یک مسئله علمی در حال فکر هستید و مطلبی را که نمی دانستید، می فهمید، اینجا که غیر از خودتان کس دیگری نبود، نه استادی، نه کتابی، نه نواری و خودتان هم که علمی نداشتید، اینجا چگونه صاحب علم شدید ؟

هر اکتشاف و اختراعی و هر کسی که مطلبی را بدست می آورد، گویا از یک جایی به او علم داده می شود و انگار کسی به او علمی را می دهد .

چون علم مجرد از ماده است و ظرف مجرد از ماده را میخواهد و وقتی من مطلبی را می فهمم که چه استاد بگوید، چه نوار گوش بدهم، چه کتاب بخوانم و چه فکر کنم ، این علم از جایی به من داده می شود . استاد، نوار، کتاب، تفکر، همه اینها، من را برای گرفتن علم یاری می کنند و مُعد(کمک کار) من هستند .

شما وقتی در رابطه با یک مسئله ریاضی فکر می کنید، یک نتیجه فلسفی یا نجومی را کسب نمی کنید. شما وقتی در یک مطلبی فکر می کنید در همان زمینه صاحب علم می شوید و در همان مسیری که فکر می کنید علم به شما افاضه می شود .

استاد وقتی حرف می زند و ما می شنویم دارد ما را در یک مسیری حرکت می دهد و در همان مسیری که در حرکت هستیم ، به شرط استعداد و مستعد بودن ما، علم،  از یک منبعی افاضه می شود . دستگاه وجودی ما در معرض امواج علم قرار می گیرد، مانند رادیویی که وقتی در مسیر امواج قرار می گیرد شروع به پخش همان امواج می کند .

وقتی استاد صحبت می کند، نوار گوش می دهیم، کتاب می خوانیم، تفکر می کنیم، اینها هیچکدام به ما علم نمی دهند، و اینها فقط کمک کننده هستند .

حاجی سبزواری در منظومه می فرمایند : «حقیقت این است که از عالم قدس حقایق افاضه می شود و کمک کار او فکر است» .

علم، منبعی برای خودش دارد که وقتی من مستعد شدم از آن منبع علم، افاضه صورت می گیرد .

هر کسی، چه علوم مادی و چه معنوی را کسب می کند از عالم قدس آنرا بدست می آورد و ما اسم این مُخرج نفس، از نقص به کمال را (عقل فعال) می گذاریم .

یک کسی در زمینه ریاضی و یا شیمی و فیزیک و یا پزشکی حرکت می کند ، که در همان زمینه صاحب علم می شود .

در شریعت به این عقل فعال، (جبرائیل) می گویند .

شما دیده اید که حیوانات کارهایی را انجام می دهند، بدون اینکه از کسی تعلیم گرفته باشند . به اینها می گویند علوم غریزی. غریزه چیست ؟ شما ماهیانی را می بینید که هزار کیلومتر را طی می کند تا تخم گذاری کند، بعد همانجا می میرند، بچه این ماهی وقتی سر از تخم بیرون می آورد همان مسیر هزار کیلومتر را بر می گردد تا به آبهای فلان منطقه برسد و بعد زمان تخم ریزی مجدداً همین هزار کیلومتر را طی می کند . حالا این مسیر را چه کسی به این ماهیان بدون اینکه راهنما داشته باشند، آموزش داده ؟ آیا نه این است که این علم از جایی به او داده می شود ؟

بچه هر حیوانی که متولد می شود میداند که چه چیزی را بخورد، این را از کجا می داند؟ اسپرمی که مسیری را دقیق طی می کند تا به تخمک برسد تا لقاح انجام شود، این مسیر را چه کسی راهنمایی می کند؟

درختان از کجا می دانند که برگهایشان باید چه شکلی باشد و چه میوه ای بدهند ؟

« وَأَوْحَى رَبُّکَ إِلَى النَّحْلِ  ...» (و پروردگار تو به زنبور عسل وحى کرد) نحل/68

در قران به این گونه امور می گوید : (وحی) و ما به آن (غریزه) می گوئیم .

عقل فعال به اندازه ظرفیت هر موجودی که مستعد است به آن علم را افاضه می کند .

قبلاً گفتیم که ظرف باید با مظروف خودش هم سنخ باشد . ظرف علم هم باید هم سنخ علم باشد، ما نمی توانیم در لیوان علم بریزیم و چون علم مجرد است پس نفس ما مجرد از ماده است . حال آن کسی که علم را به ما افاضه می کند و حامل علم است هم باید مجرد از ماده باشد . پس آن حقیقتی که به ما علم می دهد مجرد از ماده و زمان و مکان ندارد و محیط بر همه جا و همه علوم در او جمع اند، که در هر رشته ای که فکر می کنید آن علم، افاضه می شود . کافی است که استعداد باشد، چه کافر و بت برست و چه مؤمن و خداپرست، همه صاحب علم می شوند و هیچ بُخلی هم از آنطرف نیست . ما فکر می کنیم، استاد برایمان صحبت می کند، کتاب می خوانیم تا آماده بشویم که از آنطرف علم را بگیریم . در استعدادهای ما اختلاف هست ، شخصی با یک کلمه حرف زدن مطلب را می گیرد و برای شخص دیگر اگر یک ساعت حرف بزنیم باز هم مطلب را متوجه نمی شود . شخص اول استعداد قویتری نسبت به شخص دوم دارد . شخص اول نسبت به استعدادی که دارد ، افاضه، سریعتر انجام می شود . شخصی که استعداد کمتری دارد باید فکر بیشتری بکند ، هر چه استعداد قویتر زحمت کمتر است.

انسانی که بدون فکر کردن نتیجه را بدست می آورد، در شریعت به این شخص (فراست) می گویند .

« اِتَّقُوا فِرَاسَةَ اَلْمُؤْمِنِ فَإِنَّهُ یَنْظُرُ بِنُورِ اَللَّه»( هر مؤمنى داراى فراست و هوشیارى مخصوصى است که بنور خدا مى‌بیند) بحارالانوار/ج2/ص 112

هر چه کانال وجود ما پاک تر و راهی که ما اتصال داریم به عقل فعال، قوی باشد به فراست نزدیک تریم .

ما ز بالاییم و بالا می رویم

ما ز دریاییم و دریا می رویم (مولوی)

انسان در ابتدا با فکر به عقل فعال متصل می شود، حال هر چه این اتصال قوی باشد، می شود (فراست)، قویتر بشود، می شود (الهام)، و اگر باز هم قویتر بشود، می شود (وحی) .

هر کسی در هر مسیری حرکت کند، عقل فعال به او افاضه می کند . اما برای اینکه بتوانی از این منبع علم، علوم حقیقی را که به کار آخرت می آید را کسب کنی، باید شرایط و آدابی که در دین و شریعت گفته شده را دارا باشی تا به اندازه ظرف وجود خودت بهره ببری .

استاد فکر کردن را به ما می آموزد تا بدانیم در چه زمینه ای باید فکر کنیم . انسان دست مایه فکری می خواهد، انسان با تفکر به مطالبی می تواند نائل بشود که در عبادت برایش حاصل نمی شود ولی طهارت و عبادت باعث می شود که انسان در سایه عقل فعال پرورش یابد . این چنین انسانی دیگر دنبال آرزوهای باطل نیست .

«إِنَّمَا أَمْوَالُکُمْ وَأَوْلَادُکُمْ فِتْنَةٌ»(اموال و فرزندان شما اسباب فتنه و امتحان شما هستند) تغابن/15

بعضی ها (اموال) را جمع مال گفته اند ولی بعضی به (امیال) معنی کرده اند . خواسته ها و آرزوهای شما هم آزمایش هستند، چرا که برای بدست آوردن خواسته ای، آیا شما به سمت گناه می روید یا نه ؟

انسانی که الهی شد، خواسته ها و آرزوهایش هم الهی می شود .


علیرضا مترصد

بسم الله الرحمن الرحیم

در مبحث گذشته نتیجه گرفتیم که شیء ناقص با حرکت به سمت کمال میل می کند . اگر شیء دارای کمال بود، دیگر حرکت معنا نمی داد و میشد تحصیل حاصل که تحصیل حاصل محال است . یعنی انسان چیزی را داشته باشد و بخواهد دومرتبه آن را بدست بیاورد .

مُعطی شیء باید واجد شیء باشد و نمی تواند فاقد او باشد . وقتی کسی چیزی را می خواهد به دیگری بدهد باید آن چیز را داشته باشد . زمانی که شما پول ندارید نمی توانید به دیگری پول بدهید . یکی از استدلات تجرد نفس هم همین مطلب است که ما شعور داریم و ماده شعور ندارد . از اجتماع اشیاء بی شعور، شعور بوجود نمی آید . مانند اینکه از اجتماع صفر، صفر بوجود می آید و عدد بوجود نمی آید . پس نتیجه می گیریم شعوری که در ما هست غیر مادی است و مُعطی شیء نمی تواند فاقد شیء باشد .

در مبحث گذشته گفتیم که هر شیء یک صراط مستقیم برای خود دارد . این گیاه مسیری را که طی می کند تا به کمال برسد، صراط مستقیم همان گیاه است . حال مُخرج (خارج کننده)  این گیاه از نقص به کمال کیست ؟ یا بهتر است بگوئیم چه کسی این کمال را به این گیاه می بخشد ؟ کسی که این کمالات را به گیاه می بخشد خودش واجد آن کمالات هست .

در حرکت طبیعی سنگی را مثال زدیم که از بالای کوه به طور طبیعی بطرف پائین حرکت می کند که دارای مسیر منظم هم نیست . ولی موجودات عالم بر اساس یک نظم خاصی حرکت می کنند . اگر این حرکت از خودشان باشد که باید یک درختی دارای برگهای متفاوت با اندازه های مختلف باشد، در حالی که می بینیم همه موجودات با یک برنامه مشخصی حرکت می کنند . خود انسان هم دارای برنامه خاصی است . تا زمانی که در رحم مادر است بوسیله بند ناف تغذیه می کند ، در رحم، اکسیژن از طریق ریه نمی گیرد ولی به محض اینکه به دنیا می آید ریه ها شروع به حرکت می کنند . ما چه خبر داریم که چگونه داریم بزرگ می شویم ؟ من فقط این را می فهمم که گرسنه می شوم، تشنه می شوم، خوابم می گیرد، خسته می شوم . بقیه بدن باید چگونه رشد کند ؟ در هر کدام از اندام بدن که نگاه کنی می بینی که دارای یک مهندسی پیچیده است .

«وَفِی أَنْفُسِکُمْ أَفَلَا تُبْصِرُونَ» (و در خود شما پس مگر نمى ‏بینید) ذاریات/21

تخم طاووس را نگاه می کنی، دارای زرده و سفیده است. حرکت می کند و به کمال می رسد، تخم را می شکند، یک پرنده با انواع و اقسام رنگها بیرون می آید .

همه نظام هستی یک پارچه در حرکت است . حرکت دهنده کیست ؟ حرکتی با این دقت و نظم ؟

ذره، ذره اتم را که نگاه می کنی، همه دور یک محور میچرخند، یکی از این ذره ها اگر از مدار خودش خارج بشود یک انفجار اتفاق می افتد .

آن حقیقتی که این کمالات را بر همه موجودات می بخشد، خودش باید دارای همه این کمالات باشد .

پس نتیجه می گیریم که یک موجودی قاهر و محیط بر این عالم است و ذره ذره این عالم را در مسیر کمال خودش هدایت می کند .

هر گیاه که از خاک روید 

وحده لا شریک له گوید

همه موجودات به سوی کمال و تکامل حرکت می کنند، ولی چرا به سوی نقص نمی روند ؟!

پس تار و پود این عالم را یک محرکی دارد حرکت می دهد که هم علم دارد، احاطه دارد، قدرت دارد، حیات دارد که به آن خدا می گوئیم .

آیا خدا هم حرکت می کند؟ گفتیم که حرکت فرع بر احتیاج و نقص و نداری است، چون ندارد حرکت می کند. پس شیء که حرکت می کند ناقص است و در شیء کامل حرکت معنا نمی دهد . برای حرکت احتیاج به محرک هست، حالا آن محرک کیست؟ آیا محرک خودش حرکت می کند یا ساکن است ؟

این محرک نمی تواند ماده باشد، چون این محرک خودش محیط بر همه اشیاست و قبلاً گفتیم که ماده هویت واحده ندارد، ماده اصلاً حضور ندارد، ماده احاطه ندارد، در حالی که این محرک، محیط بر عالم ماده است مانند نفس ما که محیط به بدن ماست . پس این محرک، غیر مادی و مجرد از ماده است . ثانیاً اگر این محرک مادی بود، ماده خودش حرکت می کند و به همین دلیل ماده فقیر و ندار است در حالی که محرک خودش می بخشد و احکام ماده (طول، عرض، ارتفاع، رنگ، بو، وزن و ...) را ندارد .

حرکت برای آن محرک قابل تصور نیست . چون او کامل است، پُر است، یا به تعبیر قرآنی (صمد) است .

یک دیگر از اقسام حرکت، فکر است . در تعریف فکر می گویند: (الفکر حرکة الی المبادی و من المبادی الی المراد) فکر حرکتی است به سوی مبادی و از مبادی به سوی مراد (نتیجه و مقصد) . فکر حرکتی است به سوی معلومات و از معلومات پی بردن به مجهولات . شما وقتی فکر می کنید ابتدا معلومات خودتان را در نظر می گیرید و آنها را در کنار هم قرار میدهی و بعد به نتیجه می رسی . لذا با فکر کردن مجهولات خودمان را پیدا می کنیم و علم بدست می آوریم . در فکر هم ما احتیاج به مُخرجی داریم که ما را از نداری به دارایی برساند . وقتی ما فکر می کنیم و علمی را که نداشتیم و بدست می آوریم ، چه کسی آن علم را به ما میدهد ؟

حال که حرکت، خروج از قوه به سوی فعل است و فکر هم حرکت است، پس مبداء جهان هستی که محرک همه عالم است و آنها را به کمال خودشان می رساند ، ساکن است .

ما فکر می کنیم چون نمی دانیم ، و چیزی را بدست بیاوریم . اگر به شما بگویند پنجاه میلیون پول می خواهی یا یک ماشین 206 ؟ شما فکر می کنید و مبلغ 206 را با مبلغ نقدی بالا و پائین می کنید و در نتیجه ماشین 206 را انتخاب می کنید . اما اگر به شما بگویند یک میلیون را میخواهی یا یک ماشین 206؟ بلافاصله می گوئید ماشین 206 . در مثال دوم چون علم شما بیشتر است سریع تر حرکت می کنی . و در جایی که علم شما کمتر است کندتر حرکت می کنید و باید معلومات را در کنار هم بچینید تا به نتیجه برسید .

آن مُخرج که مجرد از ماده و منبع همه کمالات و علوم است، چیزی برایش مجهول نیست که بخواهد فکر کند .

کسی که می گوید این کار را انجام بدهم یا آن کار را؟ جهل دارد که کدام کار بهتر است .

پس آن مُخرج، نباید فکر و شک و تردید و پشیمان شدن داشته باشد . و اینگونه موارد به ساحت قدس ربوبی راه ندارد .

این مُخرج، که این اشیاء را در مسیر کمال خودشان هدایت می کند باید پیوسته با اینها باشد، که اگر یک لحظه از کنار اینها دور شود دیگر حرکت معنا نمی دهد .

پس وقتی می گوئیم آن حقیقت، خالق این نظام هستی است نه اینکه او یک روزی این عالم را خلق کرده و به حال خود رها کرده باشد . بلکه دَم به دَم و لحظه به لحظه، کوچکترین ذره این عالم تحت ربوبیت آن خالق یکتا در حال رشد است و هیچ موجودی از صراط مستقیم خودشان جدا نمی شوند .

یک لحظه خدا از ما جدا نیست.


علیرضا مترصد

بسم الله الرحمن الرحیم

یکی از چیزهایی که همیشه مشهود ماست و ما به آن توجه نداریم، بحث حرکت است . مانند آمد و رفت شب و روز . وقتی مبداء این حرکت را بررسی می کنیم می بینیم که حرکت زمین به دور خودش باعث پیدایش این شب و روز می شود . اگر زمین ثابت بود این شب و روز بوجود نمی آمد . از حرکت زمین به دور خورشید فصول بوجود می آید و از آن طرف کره ماه را می بینیم که به دور زمین در حال حرکت است .

وقتی به انسان نگاه می کنیم متوجه می شویم که انسان حرکت های مکانی انجام می دهد، از جایی به جای دیگر می رود . نه تنها انسان بلکه حیوانات هم در حال حرکت هستند، ابرها در حرکتند و ...

فلاسفه حرکت را به سه گونه بیان کرده اند :

حرکت طبیعی : مانند سنگی که از بالای کوه رها می شود، طبیعتاً به سمت پائین می آید . آتش وقتی روشن می شود دود آن به طرف بالا حرکت می کند .

حرکت قصری: این حرکت بر خلاف حرکت طبیعی است . مانند اینکه شما توپی را که پُر از باد است به زور داخل آب کنید . یا سنگی را به هوا پرتاب کنید .

حرکت ارادی: حرکتی که با اراده انجام می گیرد . مانند راه رفتن انسان یا حیوان . البته حرکت قصری به وجهی حرکت ارادی است چرا که با یک اراده ای حرکتی خلاف حرکت طبیعی انجام می شود .

حرکت، خروج از قوه به سوی فعل است . وقتی یک شیء از قوه به فعل منتقل می شود می گوئیم آن شیء حرکت می کند . یعنی از نداری، یک چیزی را دارا می شود . درخت، وقتی نمو و رشد می کند در حال حرکت است ، این درخت در حرکت، فضایی را اشغال می کند که قبلاً آن را اشغال نکرده بود. این درخت با حرکت، در حال کسب وضعیتی است که قبلاً این وضعیت را نداشت . یک سیب اول سبز و دارای مزه تلخ است ولی با شروع حرکت، رنگ سیب از سبز به زردی و از زردی به قرمز متمایل می شود و مزه سیب هم از تلخی به سوی شیرینی حرکت می کند . این سیب دارد از قوه به سوی فعل خارج می شود، چیزی را که نداشت دارا می شود.

پرنده ای که تخم می گذارد، اگر به آن توجه کنید می بیند درون تخم، یک سفیده و یک زرده است، ولی وقتی این تخم، در دمای بدن پرنده قرار می گیرد در درون تخم، حرکت بوجود می آید، یعنی آهسته آهسته موادی که در درون تخم هستند ترکیب شده و به یک جوجه تبدیل می شود. این حرکت آهسته آهسته از قوه به فعلیت رسیده و وقتی به آن حد از رشد رسید تخم را شکسته و از آن بیرون می آید تا اینکه به یک پرنده کامل می رسد .

خود ما هم حرکت نمایی داریم، ما یک نطفه بودیم، این نطفه وقتی در زهدان مادر قرار گرفت و شرایط زیست محیطی آن آماده شد شروع به حرکت می کند و در درونش تحول و رسیدن از قوه به فعلیت صورت می پذیرد تا تبدیل به یک جنین می شود که بعد از طی مراحلی بصورت یک بچه کامل در می آید . وقتی کامل شد می تواند از زهدان مادر خارج شود. بعد از تولد در این جهان به حرکت خودش ادامه می دهد و الان به این نقطه در زندگی رسیده ایم .

پس با حرکت، یک نطفه تبدیل به انسان شد . ما اگر نقطه اول که همان نطفه است را با یک انسان بالغ در نظر بگیریم، حرکتی که در اینجا صورت گرفته چه مقدار بوده ؟ چه میزان قوه به فعل تبدیل شده ؟ این نطفه چه مسیری را طی کرده تا بدینجا برسد ؟

شما هسته پرتغالی را در زمین می کارید. از زمان کاشت تا زمانی که این هسته تبدیل به یک درخت پرتغال می شود چه میزان حرکت از قوه به فعل صورت گرفته تا این درخت به بار بنشیند ؟

حرکت، یک امر دائمی است و در آن سکون و آرامش نداریم . از قوه به فعل یعنی از نداشتن به داشتن می رسد.

حرکت، مال نداشتن است، اگر چیزی دارا باشد دیگر حرکت معنا ندارد . اگر سکون در این عالم بود آیا چیزی به وجود می آمد ؟ وقتی چیزی به وجود می آید، یعنی از نداشتن به داشتن رسیده ، پس می شود حرکت . همه چیز با حرکت به وجود می آید .

شما همین صدایی را که به گوش شما میرسد را توجه کنید، هوا از ریه من خارج شده و با مقاطع حروف برخورد کرده و ارتعاش ایجاد می کند و با حرکت و تموج هوا به پرده گوش شما برخورد کرده و با حرکت، سلسله اعصاب گوش تحریک شده و پیغام عصبی با حرکت به مغز رسیده و نفس آنرا درک می کند .

حرکت دائم هوا در زمین را توجه کنید، هوای گرم به سمت بالا و هوای سرد به پائین منتقل می شود که اگر همین حرکت هوا صورت نمی گرفت همه موجودات در زمین به علت گرما می سوختند . از همین حرکت و جابجایی هوا، باد به وجود می آید .

پس عالم یک پارچه در حرکت است . از همین حرکت، زمان به وجود می آید و گذشته و آینده معنا پیدا می کند . خروج از قوه به فعل، یعنی زمانی که در قوه بود و بعد زمانی که به فعلیت رسید ، پس قبل و بعد به وجود می آید .

شما وقتی به یک درخت نگاه می کنید، شاید حرکت آنرا متوجه نشوید چون آهسته و آرام است ولی دائماً این درخت در حال حرکت است . وجود من و شما هم در حرکتند، سلولهای ما در سوخت و ساز و در حرکت هستن. از بالاترین نقطه افلاک تا ریزترین نقطه خاک می بینیم که همه در حرکت هستند . از همین حرکت است که همه چیز بوجود می آید .

عالم یعنی حرکت .

شما وقتی شعله یک شمع را می بینید، دائم در حرکت است و ثابت نیست . این شعله دائم در حال عوض شدن است، شعله، دائماً تبدیل به انرژی می شود، یک شعله می رود و ماده سوختنی دیگری جای او می نشیند و می شود شعله جدید، اما چون این امر پیوسته است شما این شعله را فکر می کنید که یک چیز است در حالی که این شعله در حال حرکت و جابجایی است .

همین سنگهای قیمتی مانند عقیق، یاقوت، زمرد و ... که در معادن است و یا وجود نفت در اعماق زمین، همه بر اثر حرکت، تبدیل به مواد عالی شده و از صورتی به صورت دیگر در آمده اند .

پس عالم حرکت است، اما باید پرسید حرکت دهنده کیست ؟ چه چیزی ما را حرکت می دهد ؟ و به کدام سو ما را می برد ؟

شما می بینید که یک گل اول شکوفه بود و وقتی بر اثر حرکت این شکوفه تبدیل به یک گل می شود صورت شکوفه از بین می رود . وقتی یک تخم تبدیل به جوجه شد صورت آن تخم از بین می رود. پس بر اثر حرکت شیء قبلی نیست و می شود شیء بعدی، و آن شیء بعدی وقتی حرکت می کند می شود یک شیء دیگر که قبلی نیست . اما در همه عالم که حرکت آنرا در برگرفته، می بینیم که چیز ثابتی نداریم که بگوئیم این همان قبلی است جز نفس ما که ثابت است . من همانی هستم که بچه بودم . این «من» ثابت است و وقتی «من» ثابت است یعنی ماده نیست . وجود ماده یعنی حرکت و حرکت یعنی ناپایداری و بی قراری و هیچ چیزی برقرار نیست .

حضرت علی (ع) می فرمایند : « لِدوا للموتِ و اجْمَعوا لِلفَناءِ وَ ابنُو لِلْخَرابِ» (بزایید برای مُردن و گرد آورید برای نابود گشتن و بنا کنید برای ویران شدن) نهج البلاغه/حکمت 127

وقتی یک روزی بنایی را برپا می کنید، یک روزی هم آن بنا ویران می شود چون عالم در حال تغییر و تبدُل است .

پادشاهی بر اریکه قدرت بود و می گفت چه خوب بود که پادشاهی دائمی بود . وزیر عاقل به پادشاه گفت ای قبله عالم، اگر پادشاهی دائمی بود که به شما نمی رسید و شما هم روزی به کنار خواهی رفت .

روزی سلامت و شادابی و روز دگر مریض و افسرده ای، روزی جوان و روز دگر پیر و فرتوت ، هیچ چیزی در این عالم ثبوت ندارد و دَم به دَم در حال عوض شدن است .

دانشمندان می گویند هر چند سال یکبار سلولهای بدن ما می میرند و سلولهای جدید جایگزین می شوند . اگر من فقط این بدن بودم پس من هم باید عوض می شدم در حالی که من ثابتم و هستم . کمالات به من افزوده شده اما «من» ثابت است .

حرکت یعنی خروج از قوه به سوی فعل، یعنی دارا شدن پس از نداری، از نداری به دارایی رسیدن، از نقص به کمال رسیدن . عالمی که خود هیچ ندارد، برای دارا شدن و به کمال رسیدن باید از دیگری بگیرد، و آن دیگری کیست که دارای کمالات و دارایی است ؟

حضرت علامه حسن زاده (حفظه الله) می فرمودند: اگر شما از درخت سیب بپرسید که شما از کجا میدانی که باید این برگها را به این شکل درست کنی ؟ همه یک شکل و یک فرم و بعد برای میوه ات از مواد خاصی در خاک استفاده و ترکیب کنی تا بشود این سیب خوشمزه . از درخت پاسخ می شنوی: از مادرت بپرس، وقتی تو یک قطره آبی در رحم او بودی، چگونه ترا صورتگری کرد ؟ مادرت پاسخ میدهد: من نمی دانم . پس من درخت هم نمی دانم .

یک تخم مرغ و مسیری را که این زرده و سفیده طی می کند تا به یک جوجه زیبا تبدیل بشود، صراط مستقیم این جوجه است .

هر موجودی یک صراط مستقیم مخصوص به خود را دارد، که در آن صراط حرکت می کنند بدون اینکه خودشان متوجه باشند .

به این نکته بسیار مهم توجه کنید: همانطور که گفتیم حرکت، دائمی بود پس آن کسی که این عالم را هدایت می کند، دائماً در حال هدایت است .

این تصور پیش نیاید که یک روزی خدا آسمان و زمین را آفریده و تمام شده ، خدا، لحظه به لحظه و آن به آن همه موجودات عالم را در مسیر خودشان پیش می برد . وگرنه مثلاً درخت انار از کجا می داند که برگهایش باید چگونه باشد ؟ همه موجودات عالم از خودشان بی خبرند، هیچ کس نمی داند چرا من اینگونه شدم و چرا این شکلی شدم . به هر جای این عالم که نگاه می کنی حیرت در حیرت است .

حرکت یعنی خروج از قوه به سوی فعل و گفتیم که موجودات دارای کمال نبودند و وقتی خودشان کمالی ندارند پس این کمال را از کس دیگری گرفته اند و دیگری هم که این کمال را داده از روی حکمت داده است .

اگر چشم ما در زیر چونه و یا کف پا بود چه اتفاقی می افتاد؟ به مو و ابروی خودتان دقت کنید ، اگر مو را رها کنید تا زمین رشد می کند ولی ابرو با اینکه همجنس موی شماست و چهار انگشت از موی شما پائین تر است اما رشد نمی کند، مژه هم رشد نمی کند . وقتی به مژه ها دقیق می شوید می بینید که این مژه ها یکی در میان است و وقتی شما خوابید این مژه ها روی هم قرار می گیرند مانند دو پنجه ای که در هم فشرده می شود و به همین علت هیچ منفذی باز نیست که پشه ای بتواند نیش خود را درون مردمک چشم شما فرو کند .

پس معلوم می شود که این مُخرج (خارج کننده) از نقص به سوی کمال دارای علم و حکمت است . این مُخرج، همه ذرات و موجودات عالم را در مسیر خودشان حرکت و دَم به دَم به آنها فیض می دهد و هیچ لحظه ای از آنها جدا نیست چون این حرکت دائمی است . خدا لحظه به لحظه این عالم را حرکت می دهد، خدا لحظه به لحظه با شماست که شما می توانی نفس بکشی، باشی، رشد کنی و  حق تعالی دَم به دَم با همه موجودات عالم، حضور دارد .

پس یک مُخرجی، نطفه را در مسیری قرار داده و کمالاتی داده که دارا نبود و به مرتبه ای رسانده که می گویم «من» . این مُخرج، من را در مسیرهای مختلف پرورش و تکامل داده و احساساتی در من بوجود آورده (گرسنگی، تشنگی، ترس، حسادت و ...) بعد به مرتبه بالاتر رفته و قوه شهوت و هم جنس خواهی را به وجود آورده، تا اینکه به مرتبه ای رسیده ام که الان هستم .

این مُخرج، همه عالم را در مسیرهای مخصوص به خود حرکت می دهد و این حرکت همه دارای نظم است .

پس این مُخرج، دارای قدرت مطلق هم هست و علم دارد و حیات دارد . بلکه حیات کل شیء از اوست، زندگی همه اشیاء از اوست . این مُخرج، با حرکت، صفت کمالیه ای را به ما میدهد، که باید خودش دارا باشد .


علیرضا مترصد

بسم الله الرحمن الرحیم

در این جلسه می خواهیم بیشتر در مورد ادراکات خودمان صحبت کنیم، که چگونه است که می بینیم؟ می شنویم؟ می بوییم؟

ما اشیایی را لمس می کنیم و از این لمس کردن چند چیز را به دست می آوریم . شما زمانی به یک شیء دست می زنید و می گوئید سرد و یا گرم است، به شیء دیگر دست می مالید و می گوئید نرم و یا زبر است، یا اینکه زمانی شما می گوئید یک شیء سنگین و یا سبک است، آیا همان حسی که سرما و گرما را حس می کند زبری و نرمی را حس و یا سنگینی و سبکی را حس می کند ؟ آیا قوه لامسه، قوای دیگری در زیر مجموعه خود دارد؟

قوه لامسه چون در همه بدن ما ساری و جاری است ما تصور می کنیم که همه این امور را یک قوه تشخیص میدهد. یعنی سردی و گرمی و یا زبری و نرمی و یا سبکی و سنگینی را به یک قوه نسبت می دهیم .

حس لامسه در همه بدن ساری است، اما این حس در قسمت هایی از بدن مانند سر انگشتان قویتر ولی در پاشنه پا و پشت دست و یا قسمت های دیگر بدن ضعیف تر است.

حس لامسه دریافتهای خود را به وسیله سلسله اعصاب به مغز می رساند . چون آن چیزی که درک می کند دست نیست چرا که اگر اعصاب این دست قطع شود دیگر هیچ چیزی را متوجه نمی شود پس وقتی ما یک شیء که داغ است دست می زنیم، سلسله اعصاب تحریک می شود و پیغام را به مغز می رساند . در جلسات قبل گفتیم که مغز ظرف ادراک نیست بلکه مغز واسطه ای برای ادراک است و نفس است که این داغ بودن را درک می کند .

اگر درست دقت کنیم ما احساس تحریک خودمان را درک می کنیم نه این شیء خارجی را .

 در مبحث تعریف علم گفتیم که حضور و یا حصول صورت و یا مفهوم شیء در نزد عالم . پس علم یا حضوری است یا حصولی . وقتی که شما به وسیله چشمتان یک چیزی را می بینید، یا به وسیله گوشتان یک چیزی را می شنوید، یا به وسیله لامسه یک چیزی را درک می کنید، این علم برای شما حاصل شده است . علم حصولی علمی است که از خارج برای ما حاصل می شود که به آن معلوم بالعرض می گوئیم .

ولی شما به خودتان علم دارید، به محبتی که در دل دارید عالمید، این محبت به علم حضوری درک می شود ، یعنی این محبت در نزد شما حاضر است . علم حضوری علمی است که از بیرون، چیزی برای ما حاصل نمی شود. معلومی که در نزد ما حاضر است معلوم بالذات می گویند .

برگشت علم حصولی به حضوری این است که وقتی شما یک شیء را در خارج درک می کنید باید صورت آن شیء در نزد شما حاضر بشود . حالا یکی آن شیء است که صورتش در نزد من حاضر شده و یکی هم آن شیء خارجی است . آن صورتی که در نزد من حاضر شده آنرا بصورت علم حضوری درک می کنم اگر چه بصورت قوای ظاهره برای من حاصل شده است که این برگشت علم حصولی به حضوری است .

وقتی ما یک شیء را که معلوم بالعرض است (در خارج ماست) را لمس می کنیم خود این شیء در نزد ما حاضر نمی شود بلکه صورت آن شیء در نزد ما حاضر می شود . بطور مثال وقتی شما این پارچه را لمس می کنید، اعصاب شما تحریک می شود و این تحریک اعصاب به مغز رسیده و شما در نفس آن را درک می کنید .

پس شما تحریک اعصاب را درک کرده اید، نه آن شیء خارجی را . اما چون آنچه را که من درک می کنم مطابق با آن شیء خارجی است، می گوئیم ما به این شیء علم داریم .

شما وقتی چیزی را می بینید، نور به اشیاء برخورد کرده و در چشم شما منعکس می شود. در پشت هر چشم رشته های عصبی وجود دارد که به هم می پیوندد و می شود یک رشته، به همین علت ما دو تا چشم داریم ولی اشیاء را یکی می بینیم . پیغام عصبی بواسطه سلسله اعصاب چشم به مغز می رسد و نفس بواسطه مغز اشیاء خارجی را درک می کند . آن چیزی که نفس درک می کند پیغام عصبی است نه آن شیء خارجی را .

شما وقتی چیزی را می بویید، اعصاب بینی شما تحریک شده و پیغام را به مغز می رساند و نفس بواسطه مغز آن بو را درک می کنید .

شما وقتی چیزی را می چشید، اعصاب مختلف زبان که شامل درک تلخی، درک شیرینی، درک شوری و درک ترشی شما تحریک شده و پیغام را به مغز می رساند و نفس بواسطه مغز آن مزه را درک می کند . لذا شما وقتی مریض می شوید این سیستم به هم می خورد و شما هر چیزی در دهان بگذارید احساس تلخی و بد مزگی می کنید .

پس ما در ادراکات خودمان، تحریکات عصبی را درک می کنیم نه اشیاء خارجی را .

حضرت رسول (ص)  در دعایی می فرمایند : «اللهم ارنی الاشیاء کما هی» (خداوندا! اشیاء را آن‌گونه که هست به من نشان بده) عوائداللئالی، ج4، ص132

در این دعا معلوم می شود که ما اشیاء را آنگونه که هستند درک نمی کنیم .

در نفس ما قوه ای به نام قوه خیال هست که صورتگری و یا ادراک صور مجرد از ماده می کند و انواع و اقسام صورتها را در خودش به وجود می آورد . گفتیم که وقتی ما یک ساختمان سه طبقه را خیال می کنیم، نه این ساختمان در مغز من است و نه در خارج من که بتوانم با چشم ظاهری آنرا ببینم . این صورتها کجا هستند؟ و من چگونه آنرا درک می کنم ؟

قوه خیال مجرد از ماده است و صورتها را درک می کند، این قوه یکی از شئونات ذهن است . ذهن به معنی مغز نیست . ذهن همان است که همه این معانی در او حاضر می شوند .

وقتی ما خواب می بینیم، آن صورتهای در خواب در قوه خیال ما واقع شده است . این قوه خیال بقدری وسعت دارد که آسمان و زمین در آن جای می گیرد .

ما قوه دیگری به قوه واهمه داریم که معانی جزئی را درک می کند . وقتی که کسی به پشت دست خودش می زند، شما معنایی از حرکات این دست متوجه می شود که این شخص با این حرکات تأسف می خورد و ناراحت است . شما این معنا را فهمیدی که، این شخص ناراحت است، این غیر از دیدن است . وقتی از صورتی پی به یک معنایی می برید و آنرا درک می کنید بوسیله قوه وهم است .


علیرضا مترصد

بسم الله الرحمن الرحیم

در جلسات قبل گفتیم که ماده ظلمت است، تفرق و کثرت است، یک هویت واحده در ماده نداریم که آن علم یا معلوم بخواهد در نزد او حاضر بشود و چون ما حضور و منیت را برای خود درک می کنیم، از اینجا فهمیدیم که نفس ما ماده نیست . و اگر این برهان را خوب متوجه بشویم که ماده حضور ندارد به این نتیجه می رسیم که کلیه ادراکات ما اعم از حسی، خیالی، وهمی و عقلی مجرد از ماده است . در ادراک ما حضور میخواهیم، باید آن شیء نزد من حاضر شود و ماده اصلاً «من» ندارد . پس هر موجودی که درک دارد ولو درکش اندک باشد، نفس مجرد از ماده دارد . مثلاً کرم خاکی فقط دارای حس لامسه است و دارای نفس بسیار ضعیفی است ولی چون همان کرم هم درک می کند پس نفس مجرد از ماده دارد . ادراکات احتیاج به تجرد دارند .

بالاترین مرتبه ادراک، ادراک عقلی است که معانی مجرد از ماده را درک می کند .

وقتی یک درخت را می بینیم، این یک ادراک حسی است، اگر صورت این درخت را در ذهنمان حاضر کنیم، این یک ادراک خیالی است، اگر معنی درخت را ذهن حاضر می کنیم، این دیگر یک مفهوم کلی است و معلوم نیست درخت انجیر است، درخت انگور است و ... بلکه معنی درخت هم درخت انگور را شامل می شود هم درخت انجیر و ... همه درختهای عالم را . چون معنی درخت کلی است و جزئی نیست و این معنا و مفهوم احتیاج به ظرف دارد و این ظرف باید هم سنخ خودش باشد یعنی باید مجرد از ماده باشد .

امام علی (ع) در حکمت 205 نهج البلاغه می فرمایند: کُلُّ وِعَاء یَضِیقُ بِمَا جُعِلَ فِیهِ إِلاَّ وِعَاءَ الْعِلْمِ، فَإِنَّهُ یَتَّسِعُ بِهِ (هر ظرفى بر اثر قرار دادن چیزى در آن از وسعتش کاسته مى شود مگر پیمانه علم که هرقدر از دانش در آن جاى گیرد وسعتش افزون مى گردد! )

این حدیث خودش دلیل بر تجرد نفس است چون هر ظرف مادی اگر چیزی درونش بریزیم پُر می شود ولی نفس برعکس بزرگتر می شود، یعنی وقتی شما علم کسب می کنید نفس قوت می گیرد تا علوم بالاتری را بفهمید.

بزرگ شدن ظرف علم تا کجا ندارد و هر چه درونش بریزی بزرگ تر می شود . این مرتبه را مقام لایقفی نفس می گویند . یقفی از وقف یعنی ایستادن می آید، می گوید (لا یقفی) یعنی هیچ جا نمی ایستد . نفس به جایی نمی رسد که بگوید دیگر من گنجایش ندارم . هرچه نفس، علم کسب کند باز هم بیشتر می تواند بگیرد . به این مرتبه مقام فوق تجرد عقلانی نفس هم می گویند . یعنی گذشته از اینکه تجرد عقلی دارد مقام لایقفی هم دارد.

در حدیث قدسی داریم : لایسعنی ارضی و لا سمائی و لکن یسعنی قلب عبدی المومن ( حق تعالی می فرماید: من در آسمان و زمین نمی گنجم اما در قلب بنده مؤمنم می گنجم )

قلب مؤمن وسیع بی حد است، یعنی از آسمان و زمین هم بزرگتر است .

عارفی هست به نام بایزید بسطامی که فرموده است: اگر عرش (آسمان و زمین در عرش است) و آن چیزی که در حول آن است هزار هزار برابر بشود و در زاویه ای از زوایای قلب عارف قرار بگیرد ، عارف آنرا احساس نمی کند .

جناب ابن عربی می گوید این جناب بایزید از مقام خودش خبر داده والا عارف بزرگتر از این حرفهاست.

لذا الان متوجه می شویم وقتی که می گوئیم امام معصوم محیط بر همه عوالم است یعنی چی .

نفس ما مجرد بسیط است، یعنی مرکب نیست . مرکب یعنی شیء که ترکیب شده باشد . بدن ما مرکب است از اعضاء (دست، پا، سر، شکم) که شده اند یک بدن . و دست من هم ترکیب شده است از رگ و پوست و استخوان و گوشت. ماده، مرکب و ترکیب شده است .

حتی عناصر مانند طلا هم با اینکه مرکب نیستند ولی از اجزاء کوچکتری تشکیل شده است . طلا ترکیب عنصری ندارد ولی ترکیب ملکولی دارد .

در ماده اگر ذرات از هم فاصله بگیرند باعث فساد و نیستی می شوند . مثلا اگر کربن و آهن را از فولاد جدا کنیم دیگر فولاد نداریم . حتی عناصر را اگر ذراتش را از هم جدا کنیم دیگر آن عنصر را نداریم .

نفس چون مجرد و بسیط است اجزائش از هم فاصله نمی گیرند تا باعث فساد و نیستی شود . هر چیزی که مجرد از ماده هست نیست شدنی نیست، جاوید و برقرار است . من، شما و همگی جاوید هستیم و از بین رفتنی نیستیم . پس مرگ نیستی نیست، مرگ نابودی نیست و انسان هست که هست، و این هست را امتداد بدهید تا بی نهایت . از همین جا اثبات می کنیم معاد و روز جزا را .

اثبات کردیم که علم، مجرد از ماده است و معلومات ما مجرد از ماده هستند پس نتیجه می گیریم علوم ما هم فنا ناپذیر اند .

پس ادراک، مجرد از ماده است. به همین لحاظ نفوس حیوانات هم چون درک دارند فنا ناپذیر هستند .

وَإِذَا الْوُحُوشُ حُشِرَتْ (و هنگامی که وحوش "و طیور نیز به عرصه قیامت" محشور شوند) تکویر/5

بدن انسان مثل عینکی است که به چشم شماست . کسی که چشمش ضعیف است نمی تواند اشیاء را درست ببیند . ولی آیا شما می توانید بگوئید که این عینک است که دارد می بیند ؟ این عینک یک واسطه است، عینک نمی بیند بلکه این منم که دارم می بینم ولی اگر این عینک نباشد نمی توانم ببینم . روح شما هم به واسطه این بدن می تواند با دنیای ماده ارتباط بگیرد .

مرگ قطع ارتباط روح با بدن است . با مرگ ادراکات انسان عوض می شود. همانطور که وقتی خواب می بینید خود را در بدنی می بینید که مربوط به عالم برزخی است . نفس در هر عالمی قرار بگیرد بدن همان عالم را دارد . بدنی که به واسطه آن، همان عالم را درک می کند . شما وقتی در رحم مادر بودید همان محدوده رحم را درک می کردید، وقتی از رحم مادر زائیده شدید یعنی مُردید و به عالم ماده متولد شدید و وقتی از عالم ماده بمیرید به عالم دیگری زنده می شوید . همانطور که الان حاضر نیستید به رحم مادر برگردید، بعد از متولد شدن در برزخ هم دیگر حاضر نیستید به عالم ماده برگردید .کسانی از مرگ می ترسند که دارای جهل هستند .

کُلُّ نَفْسٍ ذَائِقَةُ الْمَوْتِ ... (هر جاندارى چشنده [طعم] مرگ است) آل عمران/185

در این آیه فرموده، هر موجودی مرگ را می چشد. همانند آن است که وقتی شما خواب خوبی می بینید در بیداری می گوئید خواب شیرینی دیدم . همانگونه که وقتی حضرت ابا عبدالله الحسین (ع) از قاسم بن الحسن سؤال می کند که مرگ نزد تو چگونه است؟ پاسخ می دهد (اهلا من العسل) از عسل شیرین تر است .

هر چه این علوم بیشتر در جان ما بنشیند، نسبت به دنیا بی رغبت تر می شویم . شهرت، مقام، پست، شهوت و پول، و امور دنیایی چیزهایی است که نسبت به آنها دل سرد می شویم . البته این سخن به این معنا نیست که انسان نباید کار کند و زحمت بکشد ولی باید طبق قاعده باشد .

اگر لذت ترک لذت بدانی

دگر شهوت نفس، لذت نخوانی / سعدی

ابوعلی سینا در کتاب اشارات گفته اند : انسان دارای مرتبه طبع (طبیعت) که همان ادراکات حسی است و بعد ادراک خیالی و ادراک عقلی است . این ادراکات حسی پائین ترین ادراکات ماست. لذت و عذاب ادراک خیالی بسیار بیشتر از ادراک حسی است و همینطور لذت و عذاب ادراک عقلی بسیار قویتر از ادراک حسی است . درک ما در دنیای مادی محدود است، در عالم خیال و عقل، درک بسیار وسیع می شود .

برای اینکه بتوانیم سعادت و خوشبختی انسان را بفهمیم باید ابتدا به خود انسان شناخت پیدا کنیم . اگر انسان را در همین محدوده دنیا ببینیم ، که سعادت چنین انسانی داشتن خانه های آنچنانی و چند تا همسر و صدتا ماشین و کشتی و هواپیما است . اما اگر قرار باشد انسان بعد از این دنیا در عوالم دیگری ادامه زندگی بدهد آنوقت دیگر خوشبختی ما در عالم ماده محدود نمی شود . انسانی که محدود به این دنیا نیست پس خوشبختی آن هم محدود به این دنیا نیست . اگر انسانی از لذات دنیایی استفاده کرد نمی توان به او خوشبخت گفت، چرا که شاید در آن دنیا دچار عذاب باشد .

خوشبخت کسی است که در همه عوالم (حسی، خیالی، عقلی) بالاترین لذت را ببرد .

اگر انسانی در شرایطی قرار گرفت که بین لذت دنیا و آخرت باید یکی را انتخاب کند، عاقل آن کسی است که لذتی را انتخاب کند که بیشتر و مداوم تر باشد، در نتیجه آخرت را انتخاب می کند .

حضرت رسول (ص) فرمودند: نسبت این دنیا به آخرت مانند حلقه ای است که در بیابان بیفتد . دنیا در مقابل آخرت اینگونه است .

ما در عالم بعد دیگر فنا ناپذیر هستیم . حالا اگر کسی بیاید لذت فنا ناپذیر را با لذت چند ساله عوض کند بسیار کوتاه فکر است . انسان عاقل کسی است که اگر لذات حلال این دنیا مانعی برای لذات عالم بعد نبود از آن استفاده می کند .

حضرت رسول(ص) فرموده اند: مؤمن کَیِس است، زیرک است . یکی از خصوصیات مؤمن آن است که به یاد مرگ است . چون کسی که به یاد مرگ نیست به دنیای مادی توجه دارد . یاد مرگ انسان را آخرتی می کند .

لذات دنیایی بسیار محدود هستند چون وقتی به آنها می رسی می بینی که هیچ چیزی نیست . انسان تا وقتی به چیزی نرسیده، آن چیز برایش ارزش دارد و وقتی به آن چیز رسید دیگر برایش بی ارزش می شود . علت هم این است که نفس ما «لایقف» است و نفس دنبال چیزی است که سیرابش کند و امور دنیایی نمی تواند نفس را سیراب کند . لذا شما می بینید کسانی که پولهای هنگفت دارند ولی باز به دنبال جمع آوری پول هستند، چرا؟ برای اینکه نفس سیراب نمی شود .

حضرت رسول (ص) فرموده اند : دو کس هستند که سیراب نمی شوند، یک طالب دنیا و دیگر طالب علم .

امام صادق (ع) می فرمایند : «العقل ما عبد به الرحمن و اکتسب به الجنان» (عقل آن چیزی است که خدا به وسیله آن پرستش می شود و بهشت به واسطه او بدست می آید ) اصول کافی/ج1/ص8

شما هر چه را که بدست می آورید مربوط به همین دنیاست .

«الدنیا حُلم و الآخرة یقظة » (دنیا خواب را ماند و آخرت بیداری را) شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 20، ص 326

شما در خواب، خود را در مقامی مانند یک شاه در قصری باشکوه و کنیزکانی زیبا می بینید و یکدفعه از خواب بیدار می شوید و متوجه می شوید هیچ یک از چیزهایی را که دیده بودید واقعیت ندارد . این مانند وقایع بعد از مرگ است که وقتی انسان، به دنیای دیگر رفت می بیند که هیچ خبری از دنیای مادی و القابی که در دنیا داشت، نیست و انسان خود را می بیند به همراه آن چیزهایی که در نفسش انباشته شده . آن چیزی که در آن عالم به کار انسان می آید فقط علم و عمل است .

بچه ها یک بازی می کنند به نام دزد و پلیس، که عده ای جمع می شوند و یکی را پلیس می کنند و دیگری را دزد . الان هم که بزرگ شده ایم جمع شده ایم و یکی را رئیس جمهور می کنیم و دیگری را نخست وزیر . اینها کودکانی هستند که فقط قدشان بزرگتر شده است .

اینها همه امور اعتباری است که مردم برای خودشان خیال پردازی کرده اند و در دنیای بعد هیچکدام از این عناوین اعتباری ندارد .

انسانی که علم و معرفت ندارد حیوانی است با هوش، حالا در هر مقام و پستی که می خواهد باشد .

حضرت علامه حسن زاده (حفظه الله) فرموده اند: اگر کودکان خاک بازی می کنند مگر پیران به چه کار مشغولند ؟

کودکان ماشین بازی می کنند، وقتی بزرگ شدیم ماشین بزرگتر می خریم . کودکان خاک بازی می کنند، بزرگ که شدیم برج سازی می کنیم .

کسی که دارای علم و معرفت نیست همان بچه ای است که فقط توقعش بیشتر شده .

انسانیت انسان فقط به علم و عمل است .


علیرضا مترصد

بسم الله الرحمن الرحیم

در مبحث گذشته بیان کردیم که در عالم ماده واحد حقیقی نداریم. ماده یک هویت و یک شخصیت ندارد، در حالی که «من» یک نفرم، یک واحدم، یکی هستم . لذا انتقال پیدا می کنیم و متوجه می شویم که علم ما نزد «من» ماست .

امام علی (ع) می فرمایند: العلم وحشی ان لم تکتبه یمشی (علم وحشی و فرار است) .

پس باید به دریافت های علمی پابند زد و مطالب را نوشت تا اگر مطلبی از خاطر رفت بتوان به آن رجوع کرد.

علم چیست ؟ این را ابتداعاً بگوئیم که تعریف با شرح الاسم فرق دارد . اگر به کسی بگوئید خورشید چیست؟ و بگوید: خورشید همان آفتاب است. این یعنی شرح الاسم . شما بر روی خورشید یک اسم دیگر گذاشته اید . وقتی می گوئیم خورشید را تعریف کنید، باید گفت خورشید یک جرم آسمانی است که دارای حرارت و نور است، تابش نور آن به زمین می رسد و ...

علم یعنی حضور یا حصول صورت یا مفهوم شیء در نزد عالم . مثلاً مفهوم «قدرت» را تصور کنید ، این قدرت صورت ندارد، یا «محبت» این صورت ندارد . حالا اگر آن مفهوم یا معنا در نزد ما حاضر شود به آن علم می گوئیم . شما وقتی این لیوان را می بینید، صورت آن در نزد شما حاضر می شود و می گوئید به صورت این لیوان علم پیدا کردم و یا اینکه از یک شیء برای شما تعریفی می کنند و شما به معنای آن شیء پی می برید.

سؤال این که است که وقتی این لیوان می خواهد حاضر شود در کجای «من» باید ظاهر بشود ؟

آیا در مغز من؟ آیا این لیوان در مغز من جای می گیرد؟ یا مثلاً یک خانه، این خانه باید صورتش در نزد من حاضر بشود که من به آن علم پیدا کنم، آیا صورت این خانه در مغز من جای می گیرد ؟ صورت این خانه چگونه میخواهد در نزد مغز من حاضر بشود؟ شاید بگویند: صورت این خانه بسیار کوچک شده و در مغز من جای می گیرد، می گوئیم آنوقت این مغز من این خانه را به اندازه کوچک شده آن می بیند، در حالی که من این خانه را به همین بزرگی می بینم و درک می کنم . مشکل دوم این است که اگر فرض کنیم شیء کوچک شده به مغز می رود، حالا مغز چطور باید آنرا درک کند ؟ اگر بگویند : سلول، می گوئیم : سلول که ماده است و حضور ندارد و خود سلول از هزاران ملکول درست شده، کجای آن سلول این خانه می خواهد حاضر بشود ؟ ماده خودش از خودش غایب است و این طرف دیوار از آن طرف دیوار غایب است، و هر چه ماده را کوچک کنیم باز هم بُعد و اندازه دارد و باز هم قابل تقسیم است . حالا این خانه که کوچک شده و می خواهد به مغز برود نزد چه چیزی باید برود، آنجا که همه از هم غایب هستند، در ماده چیزی به نام «من» نداریم، این خانه در نزد چه چیزی می خواهد حاضر بشود ؟ آن سلول چگونه این خانه را درک و می بیند؟ پس نتیجه می گیریم که علم مربوط به مغز نیست .

این در باره صورت، اما در باره مفهوم و معنا چطور؟ مثلاً محبت، قدرت و ... اینها در مغز ما چگونه اند ؟ مفهوم و معنا صورت ندارد که در جایی قرار بگیرد و یا کوچک و بزرگ بشود . آیا شما می توانید یک مقدار محبت یا علم ، یا قدرت را در این لیوان بریزید ؟ اینها که حجم و اندازه و شکل ندارند، پس چگونه می خواهند در مغز من قرار بگیرند؟ مغز من هم یک ظرف است فقط شکل و سلولهای آن با لیوان فرق می کند . آیا علم و محبت را می توان نصف کرد؟ ولی مغز را می شود نصف کرد . اگر قرار باشد علم در مغز قرار بگیرد، چون می توان مغز را نصف کرد پس دانش را هم می شود نصف کرد . در حالی که ما در نزد خود حاضریم ولی ماده حضور ندارد . پس ظرف علم غیر مادی است و مغز ظرفی برای علم نیست .

ما دارای قوه ای هستیم که در ما صورتگری می کند که به آن قوه خیال می گوئیم . مثلاً شما در ذهنتان یک مثلث، مربع، خانه ای را ترسیم می کنید، آیا این صورتهایی که در ذهنتان درست می کنید وجود دارند یا خیر؟ وجود دارند، چون شما آن را درک می کنید . ما در قوه خیال هم گوش داریم، چشم داریم ، لامسه داریم . بطور مثال شما با خودتان حرف می زنید که الان یک جایی بروم و بعد آن کار را انجام بدهم . شما صدای درون خودتان را می شنوید بدون حواس پنج گانه مادی . پس شما دارای یک گوش خیالی هستید که صدای خیال را می شنوید، یک زبان خیالی دارید که با آن حرف می زنید، چشم خیالی هم دارید که خیلی چیزها را در درون خودت درست می کنید . حالا این چیزهایی را که در خیال خودتان درست می کنید مثلاً یک کوه، این کوه کجاست؟ اگر این کوه در بیرون من باشد، من چگونه می توانم درک کنم؟ در حالی که با چشم مادی آنرا نمی بینم، پس آن کوه کجاست؟ اینها همه دلیل بر این است که ما موجودی هستیم غیر از این بدن، آن «من» ما غیر از این بدن است. این «من» موجودی است غیر مادی .

شما همه آسمان را تصور می کنید، این آسمان در قوه خیال شماست، در نفس و جان شماست. ما باید به این آسمان علم داشته باشیم تا بتواند در قوه خیال حضور داشته باشد . پس این در درون «من» است .

حالا این «من» چقدر بزرگ است؟ «من» همه آسمان را تصور می کنم، پس همه آسمان در درون شماست. تا وقتی شما به خیالات توجه دارید این صورتها وجود دارند ، به محض اینکه ما توجه مان را برداریم این صورتها نیست می شوند . این هم یکی از مراحل تجرد نفس است .

شما وقتی خواب می بینید این هم از قوه خیال شماست و در خواب آن صورتها ساخته می شود. ما در خواب آسمان، زمین، ماشین، باغ و ... می بینیم و چه چیزهایی که می شنویم، می بوییم، لمس می کنیم، که اینها همه در قوه خیال و در خود ماست . صورتهای خیالی مجرد  از ماده هستند چون اگر ماده بودند جا نمی شدند . در عالم ماده اگر بخواهی خانه ای را در این خانه بسازی باید اول این خانه را خراب کنی و بعد یک خانه دیگر جایش بسازی، ولی شما در این خانه نشسته اید و خانه دیگری تصور می کنید، چون خانه ای که تصور می کنید چون ماده ندارد مزاحم نیست.

ادراکات صورتهای غیر مادی به عهده قوه خیال است . حتی ادراکات وحی با قوه خیال صورت می گیرد.

قوه خیال همانند تلویزیون است. گاهی فیلم های هجو نشان می دهد و گاهی تفسیر قرآن نمایش میدهد .

همانگونه که کسی می تواند با قوه خیال گناه کند ، کس دیگر هم می تواند دارای قوه خیال پاک باشد .

ما قوه دیگری هم در خودمان داریم که کار این قوه، درک معناست و دارای صورت نیست . بطور مثال وقتی من دستم را روی سینه ام می گذارم و خم می شوم، شما از این حرکات من (احترام) متوجه می شوید .

یعنی یک قوه ای در درون شما هست که از این حرکات پی به یک معنا می برد . وقتی کسی انگشتش را با دندانش می گزد، شما از این حرکت (تأسف) را می فهمید . کسی به شما لبخند می زند، می گوئید دارند مرا مسخره می کنند و یا کسی به شما لبخند می زند، می گوئید از خوشحالی لبخند زد، و یا کسی لبخند می زند، می گوئید لبخند تلخی زد .

قوه ای که از حرکات به معنا پی می برد، قوه واهمه یا وهم نام دارد. کار قوه وهم ادراک معانی جزئیه است .

قوه وهم در حیوانات هم وجود دارد. همانطور که یک سگ محبت و غضب صاحبش را می فهمد، پس معنا را درک می کند .

ما یک ادراک حسی داریم که با آن می شنویم، لمس می کنیم، می بوییم، می چشیم، که همین ادراکات حسی توسط نفس هم انجام می شود . مرتبه دوم ، ادراکات خیالی است که با آن موجوداتی را درک می کنید که صورت دارند ولی ماده ندارند، مرتبه سوم ، ادراکات وهمی است که ادراکات معانی جزئیه است و دارای صورت هم نیست .


علیرضا مترصد

بسم الله الرحمن الرحیم

ساکنان کشتی از خواب بیدار شدند و هر کس مشغول کار خودش شد . تا اینکه یکی از ساکنین کشتی سؤالی برایش پیش آمد که در این اقیانوس پهناور به کجا می رویم ؟

از ملوان پرسید، گفت نمی دانم . از ناخدا پرسید، گفت نمی دانم. از دیده بان و آشپز پرسید، گفتند نمی دانیم . به همین دلیل یک علامت سؤال در این کشتی پدیدار شد که ما داریم کجا می رویم ؟ پس از مدتی این سؤال به دست فراموشی سپرده شد و هر کس رفت سراغ کار خودش .

این داستان وصف ساکنان ما زمین است که بر روی کشتی زمین سوار شدیم و در این دریای پهناور فضا در حرکتیم ولی هیچ کس از خودش نمی پرسد که ما داریم کجا می رویم ؟ ما در این دریای پهناور چه می کنیم ؟

از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود

به کجا می روم؟ آخر ننمایی وطنم

واقعاً ما کجایی هستیم ؟ و اینجا چکار می کنیم ؟ و اینجا کجاست ؟ و ما کی هستیم ؟

این سؤالاتی است که اگر به جواب برسیم به معرفت دست پیدا کرده ایم .

برای رسیدن به جواب به اشیاء کنار خودمان توجه می کنیم . می بینیم که این اشیاء دارای طول، عرض، عمق، رنگ، بو و وزن را دارا هستند و هیچ شیء را نمی بینیم که دارای این مشخصات نباشد . در میان موجوداتی که می بینیم برای آنها اسم می گذاریم . اسم این اشیاء را می گذاریم جمادات . موجوداتی دیگر می بینیم که  گذشته از مشخصاتی که گفتیم، آنها دارای رشدو نمو هم هستند و حرکت نمایی دارند، تغییر شکل می دهند، تغییر رنگ میدهند، تغییر حجم می دهند و خواصی دارند که بقیه ندارند . ما اسم اینها را می گذاریم نباتات یا گیاهان . 

باز که دقت کنیم موجوداتی می بینیم که علاوه بر مشخصات جمادات و نباتات ، دارای احساسات هم هستند . احساس گرسنگی، تشنگی، ترس، دشمنی و دوستی را دارا هستند . اسم این دسته از موجودات را هم حیوانات می گذاریم .

در میان حیوانات موجودی هست که همه خصوصیات را دارد ولی خصوصیتی دیگر دارد که آن علم ، آگاهی، هوش، معرفت و عقل است.

این ساختمانهایی که می بینیم، پیراهنی که تن شماست، فرشی که زیر پای شماست و ... اینها همگی ساخته علم است . علم نبود اینها ساخته نمی شد . پس نتیجه می گیریم علم اشرف از همه خصوصیات است و متوجه می شویم علم از جنس مواد  نیست چون اگر این عقل و شعور از جنس مواد بود، مواد دیگر هم باید این را دارا باشند . اگر به بزرگی باشد، کوه از ما طول و عرض و عمق بیشتری دارد و او هم باید دارای عقل و شعور می بود .

این خصوصیات ما انسانها چیست؟ آیا این خصوصیات از جنس ماده است ؟ آیا این خصوصیات دارای طول و عرض و عمق است ؟ آیا یک چیز غیر مادی است ؟

اگر ما حالات خودمان را بررسی کنیم می بینیم که می خوابیم. وقتی می خوابیم چشم ما بسته است، گوش ما نمی شنود، لامسه لمس نمی کند، بویایی کار نمی کند، چشایی از کار می افتد . ولی می بینیم که خواب می بینیم . در خواب می بینیم، می شنویم، می بوییم و لمس می کنیم در حالی که خوابیم .

این کسی که در خواب می بیند، می شنود، می بوید و درک می کند، این «من» است .

اینجا یک انتقالی حاصل می شود و آن این است که این «من» ، این بدن نیست .

اگر از شما بپرسند که وقتی کسی می گوید این پیراهن من است، این خانه من است، این ماشین من است، این من کیه ؟ آن شخص بدن خودش را نشان می دهد و می گوید این من است . اگر بپرسیم در خواب که این بدن از کار افتاده ، شما در خواب می گوئید من دیدم و در خواب چشم شما که بسته بود، پس چه جور دیدی ؟ پس شما کسی هستی غیر از این بدن . ثانیاً شما در خواب یک بدنی برای خودت می بینی و می گویی در خواب راه رفتم، حرف زدم، لباس تنم بود، خودت را جوان می بینی و یا پیر می بینی و برای خودت یک بدنی می بینی که غیر از این بدن است.

همانطور که این بدن مادی ، من تو نیست شاید آن بدنی را هم که در خواب می بینی ، من تو نباشد .

پس آن من کیست ؟ آن من کجاست ؟

نکته دیگر اینکه وقتی شما خواب می بینی، آن موجودات کجا هستند ؟

خواب می بینید به خانه عمو رفته اید، ولی خانه عمو این شکلی نبود و شکل دیگری بود . آن جاهایی که شما در خواب می بینید کجا هستند ؟ و چجور آنها را می بینی ؟

اگر این من داخل بدن شما محبوس باشد ، آن صورتهای در خواب که در بدن مادی ما جای نمی گیرند . اگر آن صورتها بیرون از بدن مادی ما هستند، آنها را چگونه می بینیم در حالی که چشمان ما بسته است ؟

من چگونه می بینم چیزهایی که بیرون از بدن من هستند ؟

این من کیست ؟ چیست ؟

این «من» که شما می گوئید، کجای بدن شماست ؟ می گوید : از نوک سر تا پائین پا .

سؤال می کنیم وقتی شما در زیر آفتاب قرار می گیرید رنگ پوست شما تغییر می کند ، آیا رنگ من شما هم عوض می شود ؟ می گوید: نه، «من» سر جایش هست . رنگم عوض شد، «من» عوض نشدم .

پس رنگ شما جزء «من» شما نیست . اگر رنگ شما جزء من شما بود باید رنگ من شما هم تغییر می کرد.

سؤال می کنیم زمانی که شما به سلمانی میروید و موهای خودتان را از ته می تراشید ، آیا من شما عوض می شود ؟ می گوید: نه، من سر جایش هست . اگر من عوض میشد که دیگر این خانه و ماشین مال من نبود .

پس موهای شما هم جزء من شما نیست .

سؤال می کنیم زمانی که شما ناخن هایتان را می گیرید، آیا من شما عوض می شود ؟ می گوید : نه .

پس ناخن های شما جزء من شما نیست .

سؤال می کنیم اگر بندی از انگشت شما قطع شود، یا دستتان از مچ قطع شود، و یا شما یک دست خودتان را از دست بدهید، و یا شما دو دست خودتان را از دست بدهید، آیا من شما عوض می شود ؟ می گوید : نه .

سؤال می کنیم ما که هر چیزی را که از شما گرفتیم، گفتید «من» هستم، پس این من کجاست ؟

پس شما، نه مو هستی، نه دست هستی، نه پا هستی . می گوید : این من همان مغز است .

می پرسیم : این من کجای مغز است ؟ آیا در همه مغز است ؟ الان بخشی از مغز را جراحی می کنند و گاهاً برمی دارند، پس من شما نمی تواند در همه جای مغز باشد . می گوید: این من در قسمت مرکزی مغز است .

می پرسیم: این من شما چند نفر است؟ می گوید: من یک نفرم، یک هویت هستم، یک موجود هستم.

می پرسیم: این مغز از هزاران هزار سلول درست شده و همه این سلولها زنده هستند ، غذا میخورند، نکاح می کنند، بچه دار می شوند، می میرند. شما کدام یک از این سلولها هستید ؟ می گوید: من در آن سلول مرکزی هستم که همه سلولها با آن در ارتباط هستند .

می پرسیم: آن سلول مرکزی از چند هزار ملکول ایجاد شده، شما کدام یک از ملکولها هستید؟ شما گفتید که یک نفر هستید در حالی که اینها هزاران هزار ملکول است . می گوید : من در آن ملکول مرکزی هستم .

می پرسیم : آن ملکول مرکزی از ذرات اتم تشکیل شده است که همه آن ذرات پیرامون یک هسته در گردش هستند . پس من شما کجاست ؟

می بینید که «من» را در ماده نمی توانیم پیدا کنیم . این «من» محیط به همه بدن است .

پس نتیجه می گیریم این «من» غیر از این بدن است . «من» یک چیزی غیر از جسم ا ست و این «من» احکام جسم را ندارد .

ما گفتیم که «من» یک نفر است ، بیائیم بررسی کنیم که آیا در این عالم اجسام اصلاً ما یک نفر داریم ؟

ما یک واحد حقیقی داریم و یک واحد اعتباری . واحد حقیقی مثلاً می گوئیم یک نفر انسان، اما یک زمانی می گوئیم یک لشگر .

اگر شما بگوئید من می خواهم این یک لشگر را ببینم و با این یک لشگر حرف بزنم . به شما می گویند که یک لشگر که یک نفر نیست بلکه این یک لشگر از سه تیپ درست شده و هر تیپ از سه گردان تشکیل شده و هر گردان از سه گروهان تشکیل شده و هر گروهان از سه دسته درست شده و هر دسته هم از بیست و یک سرباز درست شده .  پس این یک لشگر واحد اعتباری است .

اما وقتی شما می گوئید «من» ، این من یک نفر است که واحد حقیقی است . حالا باید ببینیم ما در عالم ماده واحد حقیقی داریم ؟

شما می گوئید این یک دفتر است ، این دفتر یک واحد اعتباری است چرا که این دفتر از برگهای مختلف تشکیل شده که در کنار هم قرار گرفته است . حتی یک برگ این دفتر هم واحد اعتباری است چرا که از ملکولهای مختلف تشکیل شده که وقتی در کنار هم قرار بگیرد تشکیل کاغذ می دهد . یک برگ واقعیت ندارد و این ملکولها هستند که شده اند یک واحد . اگر یک ملکول از این برگ را جدا کنید می بینید که این یک ملکول هم از اتم های مختلف تشکیل شده . و حتی اگر یک اتم را هم بشکافیم به ذراتی ریزتر برخورد می کنیم که آن ذرات ریز هم اندازه دارند و وقتی چیزی اندازه داشت می شود آنرا کوچک تر هم کرد .

متوجه شدیم که ما در ماده یک واحد حقیقی نداریم، در حالی که من خودم را می بینم که یک نفر هستم.

پس نتیجه می گیریم که من اصلاً ماده نیستم . پس «من» خصوصیات ماده شامل طول، عرض، عمق، وزن، رنگ و ... را ندارم و این بدن من است که دارای این خصوصیات است .

ما وقتی می خوابیم حواس پنج گانه از کار افتاده اند ولی ما در خواب می بینیم، می شنویم و خود را در مکانهایی مشاهده می کنیم.  اگر بگوئیم مکانها از ما بیرون است که چگونه می توانیم وقتی چشمان ما بسته است آنرا درک کنیم پس مکانها در درون «من» ماست . پس انسان می تواند بدون چشم و گوش چیزهایی را ببیند و بشنود . پس این «من» ماده نیست، لذا جا هم نباید داشته باشد . آیا می توانیم بگوئیم این «من» کجای بدن است ؟ اگر بگوئیم این «من» کجاست آنوقت ماده است . پس نمی توانیم بگوئیم این «من» در جسم است، یا در سر است، یا در قلب است . چون مکان مربوط به ماده است پس «من» محدودیت مکانی ندارد .

شما تشنه اتان می شود، چه کسی آب می خواهد؟ آب را که بر می داری، در همان حال یک ندای درونی به شما می گوید روزه هستی این آب را نخور . آن کسی که می گوید آب را نخور چه کسی است ؟ آن کسی که می گوید تشنه هستی بخور چه کسی است ؟ آن کسی که می گوید بخور و آن کسی که می گوید نخور «من» شماست .

ما سه برهان را شرح دادیم . یکی «من» که ماده نیست و ما بوسیله «من» ادراک داریم. با برهان خواب اثبات کردیم که تن ما یک جایی افتاده ولی «من» می شنود، می بیند و ... که از همین جا اثبات معاد می شود . و برهان دیگر از طریق بدن بود که اگر موی کسی، ناخنش، دستش، پایش را از دست بدهد باز هم «من» او سرجایش هست . پس آن «من» چیزی غیر از این بدن شد . برهان سوم هم از طریق واحد حقیقی و واحد اعتباری بود . در واحد حقیقی دیدیم که «من» یک واحد حقیقی ام ولی در ماده واحد حقیقی وجود ندارد و واحد اعتباری است .

در مثال ارتش باید بگوئیم که این ارتش را باید یک فرمانده ای هدایت کند و در ماده هم که واحد حقیقی پیدا نکردیم و در این بدن که شامل دست، چشم، گوش، مغز، قلب، پا و ... هست، این بدن را چه کسی رهبری می کند؟ این «من» است که رهبری و هدایت می کند تن خود را .

در کتاب حکما آمده است که اعرابی با شترانش می رفت که شتری بر زمین نشست و بلند نشد و مُرد . هر چه اعرابی این شتر را تکان میداد می دید که شترتکان نمی خورد ، لذا دور شتر شروع کرد به گشتن و گفت : ای شتر تو که دُمت سرجایش است، پاهات که هست، دست هایت که هست، گوشهات که هست، چشم هات که هست، دندانهایت که هست، پس چرا تو حرکت نمی کنی ؟ چه چیز از تو کم شده که حرکت نمی کنی ؟

با مُردن وزن کسی تغییر نمی کند .

با این داستان متوجه شدیم که «من» و «جان» دارای وزن نیست .


علیرضا مترصد